نسخه آزمایشی
پنج شنبه, 09 فروردين 1403 - Thu, 28 Mar 2024

فلسفه تاريخ بر محور تعالیم دینی و بررسی انقلاب اسلامي بر محور آن / آرمانها و بایدها و نبایدهای انقلاب

این مقاله از سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین میرباقری در جمع کارشناسان مرکز تحقیقات مخابرات به تاریخ 22 شهریورماه سال 1381 بدست آمده که در آن ابتدا به فسلفه تاریخ و جریان حق پرداخته شده و سپس از آن منظر، انقلاب اسلامی و آرمان های آن و بایدها و نبایدهای آن را دنبال شده است.

اگر انقلاب اسلامي ايران را از منظر حکمت يا فلسفه تاريخ تحليل کنيم سوالات مهمي از اين قبيل را بهتر مي توانيم پاسخ گوئيم: کمبودها و نقاط قوت انقلاب اسلامي چيست؟ براي رسيدن به آرمان هاي عالي انقلاب چه گام هايي بايد برداشت؟ جنبش نرم افزاري چه ضرورتي دارد؟ توليد علم ديني يعني چه؟ و...

1- نسبت تاريخ با پديده ها

تاريخ در نگاه حکمت يا فلسفه تاريخ يک زنجيره متصل و به هم پيوسته است. پديده هاي تاريخي در اين حال به صورت عناصر نظام مند و مرتبط با يکديگر مشاهده مي شوند. مهم اين است که از سطح پديده هاي گذر کرد و به عمق رابطه ها رسيد تا بتوان از اين طريق، عواملي را که در شکل گيري زنجيره تاريخ دخالت داشته اند شناسائي کرد. در آئينه حکمت تاريخ مي توان جايگاه يک پديده را در روند حرکت تاريخ شناخت و موضع خود را نسبت به آينده مشخص کرد.

2- گونه هاي فلسفه تاريخ

در يک دسته بندي عام، دو نگاه اساسي نسبت به تاريخ و روند آن وجود دارد؛ نگاهي که «انسان، جامعه و تاريخ» را برآمده از ماده مي داند، و نگاهي که معتقد به اين حقيقت است که خداوند متعال، محور پيدايش خقلت و تکامل آن است. بي شک در نگاه اول، ماده به صورت مستغني ديده مي شود و همواره در مسير پيچيده تر شدن جبري، غيرآگاهانه و بدون احاطه خرد، در حال حرکت است. اين مسير به پيدايش «حيات» منجر مي گردد و از اين طريق، «انسان» پديد مي آيد و در نهايت به پيدايش «جامعه» و «تاريخ» ختم مي شود.

در اين نگاه، مسير و حرکت تاريخ به گونه اي است که فراست و تدبير حکيمانه اي بر آن حاکم نيست. بلکه جبر غير خودآگاهانه مادي، مبدا حرکت تاريخ به سمت مرحله پاياني آن است. بنابراين عواملي که به عنوان متغيرهاي اصلي در شکل گيري حرکت تاريخ ايفاي نقش مي کنند، همان عوامل مادي هستند؛ و اراده انسان نيز در اين ميان تابعي از اين عوامل است. هم چنين مراحل و گذرگاه هاي اصلي تاريخ نيز بر اساس همين عوامل طبقه بندي مي شوند.

يکي از نظرياتي که تا دو دهه قبل، نزد عده اي ارزش علمي داشت، نظريه «ماترياليزم تاريخي» است. اين ديدگاه، حرکت تاريخ را براساس ماترياليزم فلسفي تفسير مي کند؛ يعني در ابتدا قواعد کلي حاکم بر حرکت را در قالب «منطق ديالکتيک» عرضه مي دارد؛ و سپس عالم را به عنوان يک پديده مستغني تحليل مي نمايد؛ و با بازگرداندن حرکت کلي عالم به يک جوشش درون زاي مادي، حيات پديده ها، انسان و تکامل تاريخ را تفسير مي کند. از اين منظر، اينها محصول مراحلي است که بر پايه شکل گيري ابزار و روابط توليدي به وجود مي آيد. صاحبان اين نظريه معتقدند مهمترين عاملي که در حرکت تاريخ ايفاي نقش مي کند و مبدا پيدايش تحولات اساسي در جامعه بشري و حيات انساني مي شود، و تمامي تمدن سازي ها بر اين اساس شکل مي گيرد، چيزي جز «روابط توليدي» نيست، که اين روابط نيز در يک فرآيند جبري و براساس منطق ديالکتيک شکل مي گيرد. بنيان اين منطق نيز براساس تضاد دروني ماده و فعال شدن آن در عرصه عمل است.

با اين نگاه به تاريخ، در عمل سرحلقه هاي تکامل تاريخ براساس تحولات «روابط توليدي» تعريف مي شود؛ به گونه اي که با تغيير در ابزار، و ايجاد کارآمدي بيشتر و پيدايش ابزار دقيق تر، تحولي در روابط اقتصادي جامعه به وجود مي آيد که در نهايت به تغيير روابط اجتماعي و روح انساني مي انجامد. مثلا «بيل» به عنوان يک ابزار ساده کشاورزي در زمان پيدايش، موجب ايجاد روابط اقتصادي و اجتماعي خاصي شد و همراه با ابزارهاي مکمل توانست مبدا پيدايش نظام «برده داري» در برهه اي از تاريخ حيات انساني گردد. اما همين ابزار ساده، سپس به «گاو آهن» و در اين زمان به «تراکتور» تبديل شد، که هر يک منشا پيدايش تحولات اساسي در جامعه بشري شدند، و اخلاق و معنويات را نيز شکل دادند! صاحبان اين نظريه اصرار دارند اين نکته را به اثبات برسانند که همه تحولات روحي و فکري و فرهنگي انساني، زائيده تکامل ابزار توليدي است. مرحله پاياني تاريخ نيز از اين منظر به گونه اي است که در آن «مالکيت» وجود ندارد و «دولت» و «دين» نيز ضرورت وجودي خود را از دست مي دهند. مي گويند تاريخ در مسير تکامل خود به جايي مي رسد که ديگر مالکيت فردي مطرح نيست، و چون مالکيت منتفي است، لذا وجود دولت و دين نيز که ابزار تثبيت مالکيت هستند موضوعا منتفي خواهند شد. در اين تمدن خيالي، مالکيت نيز از حالت فردي خارج و به صورت مشاع تعريف مي شود. در آن جا همه انسان ها داراي شغل، مسکن، غذا و ساير ضروريات زندگي هستند. ناگزير گذرگاه هاي تاريخي نيز براي رسيدن به اين جامعه آرماني بايد به گونه اي خاص و براساس همان منطق ديالکتيک ترسيم شوند. از اين روزنه تمامي جنگ ها، خونريزي ها و کشمکش هاي تاريخي بر پايه همان تضادي تحليل مي شوند که بين طبقات اقتصادي جامعه به وجود مي آيد. تنها در اين حال مي توان منتظر بود که يک جامعه مشاع اقتصادي به منصه ظهور برسد و فرهنگ و معنويت ديني رخت بربندد. البته فرهنگ دولت سياسي نيز به مفهوم امروزي آن حذف خواهد شد.

به نظر مي رسد که مشکل اصلي اين نظريه و نظريات مشابه، در اين نکته اصلي خلاصه مي شود که هيچ يک از آنها در طرح پرسش هاي اساسي پيرامون حيات انسان و تکامل تاريخ موفق نبوده اند؛ و در نتيجه نتوانسته  اند پاسخ هايي در خور و شايسته ارائه دهند. مثل ايشان مثل کسي است که اندازه پا و بدن خود را نمي داند اما به دنبال يک لباس يا کفش خوب مي گردد! طبيعي است چنين شخصي بايد انواع و اقسام لباس ها و کفش ها را امتحان کند. و البته اگر از نوع نياز خود نيز براي کفش و پوشاک آگاهي نداشته باشد قطعا زحمت او در انتخاب اين ملزومات دو چندان خواهد شد.

کسي که به ابتدائي ترين سوالات نينديشيده باشد، خواهي نخواهي گرفتار مکاتب خودساخته مادي خواهد شد که هر يک براي او نسخه اي تجويز مي کنند؛ و او در نهايت نخواهد دانست که مبدا و مقصد ارابه تاريخ کجاست! انساني با اين خصوصيات اگر به آرمان هاي ترسيم شده از سوي صاحبان نظريات مادي نيز نائل شود، در نهايت هم چون مورچگان به صورت مشاع از کار و مسکن و غذاي مشترک استفاده مي کند. طبيعي است اگر قدر و اندازه انسان تا بدين حد باشد اين همه دغدغه، معنايي نخواهد داشت! اما کسي که با اندازه وجودي خود آشناست، حاضر نيست در چنين بار اندازي، لنگر بيندازد.

از ديگر فلسفه هاي تاريخ حسي، نظريه اي است که پايان عالم را به صورت مادي تفسير مي کند و به نظريه «موج سوم» (الوين تافلر) مشهور است. در اين رابطه کتاب هايي نوشته شده است و تحليل هاي گوناگوني عرضه گرديده و طرفداراني نيز پيدا کرده است. براساس اين نظريه، تاريخ به سه مرحله «کشاورزي، صنعتي و فراصنعتي» تقسيم مي شود.

اولين مرحله يا موج، شامل کشاورزي و تحولات انساني از انسان هاي شکارچي به افراد ساکن شده در مزارع است. موج دوم، انقلاب صنعتي است که دربرگيرنده  حرکت به سمت روش هاي توليد متمرکز و برنامه ريزي شده و سازماندهي نيروي کار است که جهان صنعتي مخلوق آن است. موج سوم هم، تحول پس از دوران صنعتي و مبتني بر اطلاعات و ارتباطات است. نماد نخستين تمدن هنوز «كج بيل»، نماد دومين تمدن، «خط مونتاژ» و نماد سومين تمدن، كامپيوتر است.

تافلر معتقد است بشر تاكنون دو موج تحولي را پشت سر گذاشته و نوعي درگيري عميق و گسترده اي بين تمدن موج سومي كه حاصل اطلاعات و ارتباطات است، با تمدن هاي موج دوم و موج اول پيش روي بشريت قرار دارد. در اين جهان سه مرحله اي، بخش «موج اول» منابع كشاورزي و معدني را تأمين مي کند، بخش «موج دوم» نيروي كار ارزان را فراهم مي كند و به توليد انبوه مشغول است و بخش «موج سوم» به سيطره اي دست مي يابد كه مبتني بر شيوه هاي تازه بهره برداري از اطلاعات است.

جامعه آرماني اين نظريه نيز چندان تفاوتي با نظريه قبل ندارد بلکه تنها در اين فضا، نظم پيچيده تر، زندگي آسان تر و انسان به رفاه گسترده تري نائل مي شود.

البته محصول طي مسيري که براساس اين نظريه براي مراحل تاريخي ترسيم مي شود، نمي تواند فراتر از ديگر نظريات مادي چيزي براي انسان معاصر در پي داشته باشد. در اين جا فقط انسان، پيچيده تر مي شود و زد و خوردها، جنگ ها و کشمکش ها به گونه اي ديگر رخ مي نمايد. در نهايت نيز قرار است انسان در اين جامعه آرماني، از طريق ارتباطات پيچيده الکترونيکي به آرامش و رفاه کامل برسد؛ و حتي براي رفع مايحتاج اوليه خود، به مراجعه به بازار نيز نيازي نداشته باشد و به تکنولوژي ارتباطات و کنترل از راه دور برسد و در درون خانه خويش عمده احتياجات خود را بر طرف کند. در اين جا نيز مراحل تکامل تاريخ، تابع تحول در ابزار توليد يا تحولاتي از اين قبيل است.

اما بايد به گونه اي ديگر به تاريخ و تکامل آن نگريست و مراحل گذار ديگري را براي تاريخ تفسير کرد. در اين نگاه الهي، عالم، مخلوق خداوند متعال است، خداوند خالق انسان و کل پديده هاي هستي است. از اين منظر:

يک: عالم، مکتفي به ذات نيست.

دو: همان گونه که خداوند متعال، خالق و قيوم عالم است، رب و پرورش دهنده عالم نيز مي باشد. او عالم را مدام مديريت مي کند لذا تکامل عالم، تابع ربوبيت اوست. «ربنا الذي اعطي کل شي خلقه ثم هدي»(طه/50) پس عالم، تحت ربوبيت او در حال تکامل و رشد است. در اين حال نمي توان از درون جوشي مادي سخن گفت و تکامل عالم را بر اين اساس تحليل نمود. ماده نمي تواند براي خود کمالي خلق کند؛ چرا که هم اصل ماده و هم کمال آن، مخلوق ذات باري تعالي است، و علي الدوام به ربوبيت الهي محتاج است؛ و همين ربوبيت است که عالم را به سمت کمال هدايت مي کند.

سه: در جريان حرکت تاريخ، نقش انسان ها قابل حذف نيست. چنان چه ديديم طرفداران نظريات مادي، تا بدان جا نقش ماده را مطلق مي کردند که از جبر دروني مادي حاکم بر حرکت تاريخ سخن مي گفتند و اراده انساني و ربوبي را نفي مي کردند. اما حکمت تاريخ الهي در عين آنکه اراده ربوبي را حاکم بر روند کل تاريخ مي داند، مدعي نيست که اراده اي ديگري در طول اراده الهي وجود ندارد، و جبر مطلق حاکم است؛ به بيان بهتر، اين نظريه قائل نيست که خداوند متعال به صورت جبري، عالم را از نقطه اي به نقطه اي ديگر سوق مي دهد؛ بلکه از اين منظر، اراده و قيوميت الهي، در عين وجود اختيار و اراده انسان برتمامي هستي حاکم است.

چهار: هر چند اصل اراده، فاعليت و قدرت انسان در طول اراده و ربوبيت الهي قابل تحليل است، اما نبايد از اين نکته نيز غفلت نمود که انسان نسبت به اصل پرستش و خضوع از خود اراده اي ندارد، هيچ مخلوقي نمي تواند مطلقا حرکت نکند و يا حرکت بدون پرستش و خضوع داشته باشد. اصل حرکت، جبري است، اما اين حرکت ناگزير تابع تعلق و اراده اي خاص است. زماني که انسان و يا يک شي به چيزي تعلق پيدا مي کند به طرف آن حرکت مي نمايد، لذا نمي توان انسان را خالي از «پرستش» و «حرکت» معنا کرد، اما در اين چارچوب انسان مي تواند «کيف پرستش» را انتخاب کند و به بت پرستي يا خداپرستي روي آورد؛ اراده و آزادي انسان در اين محدوده قابل تعريف است.

اگر اين اصل پذيرفته شود آنگاه بحث «طاعت و عصيان» و «ايمان و کفر» قابل طرح خواهد بود. در اين حال مي توان ادعا کرد که «تکامل» محصول «تولي و ولايت» است؛ يعني کيف تولي انسان است که نحوه تکامل او را مشخص مي کند. اين امر به معناي مطلق بودن اراده نيست بلکه به معناي وجود سهم تاثير اراده انسان در تکامل است. انسان روزي پا به عرصه دنيا مي گذارد و روزي از دنيا خارج مي شود و در اين ميان نمي تواند بي حرکت و بدون تغيير باشد. ثبات محض و مطلق در مخلوقات وجود ندارد و اين از اراده آنها خارج است؛ و البته آن چه حاکم است اراده قاهر خداوند است. اين سنت قطعي الهي است که ولايت و ربوبيتش حاکم بر عالم بوده و اراده انسان تنها در کيف حرکت، موثر باشد.

پس موضع گيري انسان يا به اطاعت از ربوبيت حق منجر مي شود و يا سر از عصيان در مي آورد. او مي تواند به ولايت الهي گردن بگذارد و در زمره مومنين قرار گيرد و يا مي تواند از در طغيان وارد شود و در جمع کافرين جاي گيرد. ايمان و کفر، فعل انسان است، انسان مي تواند مومن يا کافر باشد. کافر نيز مانند مومن زندگي مي کند؛ او نيز حرکت مي کند اما تحت ولايت ديگر و در مسيري متفاوت روزگار مي گذارند. پس انسان در کيف پرستش و موضع گيري خويش نسبت به خداوند متعال آزاد است و طاعت و عصيان و ايمان و کفر از همين امر ناشي مي شود. انساني که در پرستش نفس و هوي سير مي کند، در واقع در مسير اين حرکت به دنبال توسعه پرستش خويش است؛ مي خواهد آن چه را مي پرستد توسعه دهد اگر خدا را مي پرستد به دنبال توسعه پرستش خداوند است و اگر دنيا را مي پرستد به دنبال توسعه دنياپرستي است.

پنج: براي آنکه توسعه پرستش الهي يا مادي محقق شود. بايد اراده ها در يکديگر حضور پيدا کنند. و همين امر مبناي شکل گيري «جامعه» و زمينه ساز توسعه «پرستش» است.

شکل گيري جامعه در نهايت به اموري چون «مدني بالطبع بودن» و «استخدام» باز نمي گردد. مبدا پيدايش جامعه، به توسعه پرستش بازگشت دارد. انسان هر طرف را که انتخاب کرد، مي خواهد در آن جهت به توسعه قدرت نائل شود و از آن جا که تنها دو انتخاب و دو مسير براي توسعه قدرت و پرستش قابل گزينش است، در عمل دو نوع جامعه در مسير تاريخ شکل مي گيرد؛ جامعه اي بر محور ايمان و جامعه اي بر محور کفر. اين اولين تقسيم بندي تاريخ است.

به بيان ديگر، انسان ها در طول تاريخ يا به ولايت الهي و ملکوتي و يا به ولايت مادي و شيطاني تولي داشته اند و همين پرستش هاي شيطاني و ملکوتي بوده است که در توسعه يابي خود، به پيداش جامعه و تاريخ منجر شده است. از اين رو، دو زنجيره تاريخي در دو قالب ايمان و کفر قابل تعريف است که البته هر دو نيز قابل توسعه و يا تکامل مي باشند. لذا با دو نوع تکامل تولي و ولايت در طول تاريخ روبرو بوده ايم. تمامي تصرفاتي نيز که در تاريخ شده است همگي تابعي از همين نظام تولي و ولايت بوده اند.

هر دو گروه از طايفه ايمان و کفر، چه به ولايت الهي چنگ زنند و چه به ولايت شيطاني دست يازند، مورد امداد ولات خود قرار مي گيرند و سپس متناسب با اين امداد، به تصرف مي پردازند. ما از خداوند متعال طلب رزق و رحمت مي کنيم و به صورت مستمر به امداد او محتاجيم. تکامل ما با ربوبيت او رقم مي خورد. معناي رزق و امداد آن است که او مخلوقي را براي ما خلق مي کند تا تابع اراده و قدرت ما باشد. حال اين مخلوق زماني از اعضا ما يا حالات دروني ما و زماني ابزار بيروني ماست؛ به هر حال زماني که اين موجود خلق شد، قدرت و اراده ما در آن نفوذ مي کند و همين معناي تصرف انسان در مخلوقاتي است که به عنوان تابع در اختيار انسان قرار گرفته اند. انسان با اين تصرف مي تواند به توسعه وجودي نائل شود. الحاق فاعل تبعي، زمينه ساز توسعه انسان متصرف است؛ از اين رو صحيح است که بگوييم انسان ـ اعم از کافر و مومن ـ به دنبال توسعه وجودي خود از طريق «تولي و ولايت» است؛ اگر تولي انسان، ايماني بود به تبع، توسعه ايمان نيز اتفاق مي افتد، و اگر تولي کفرآلود بود نتيجه آن توسعه کفر است. تمدن هاي موجود در طول تاريخ نيز زائيده همين نظام تولي و ولايت هستند که در دو شکل ايماني و الحادي بروز پيدا کرده  اند و ساختارهاي سياسي، فرهنگي و اقتصادي نويني را ارائه داده اند.

در اين نگاه به حکمت تاريخ، با دو جريان ايمان و کفر روبرو هستيم که هيچ يک از اين دو جريان، به صورت مستقل از يکديگر تعريف نمي شوند، بلکه هر دو تحت ربوبيت الهيه هستند و متناسب با تولي اي که در هر يک از دو جريان پيدا مي شود، طرفداران آن امداد مي شوند و براساس همين امداد، به تصرف در عينيت مي پردازند و محصول اين دو تصرف متفاوت، دو تمدن مختلف مي باشد. نکته مهم اين است که هر دو تمدن توسعه يابند؛ و با توجه به مشترک بودن جغرافياي حرکت، در عمل تعارض و درگيري ميان آنها غيرقابل اجتناب است. از همين جاست که مي توان محور اصلي درگيري هاي موجود در عالم را کيف پرستش دانست.

به بيان بهتر، بيش از دو نوع پرستش در دنيا قابل تعريف نيست؛ يا پرستش خداوند متعال و يا پرستش انسان؛ چرا که يا انسان خود را در مقابل ولايت الهيه نمي بيند، و تسليم به امر مولاست که در اين حال مومن است؛ و يا خود را در مقابل اين ولايت ديده و با محور قرار دادن خود، ولايت خداوند متعال را انکار مي کند؛ در اين حال، او کافر خواهد بود. عقل انسان نيز همواره ميان دو نوع پرستش مختار است و در نهايت به پذيرش يکي و خروج از دايره ديگري گردن مي گذارد. پس اين اراده و مسئوليت انسان است که حرف آخر را مي زند.

با اين توضيح مشخص مي شود که تنها آن بخش از وجود انسان که اراده او در آن کارگر مي افتد و مي تواند به تولي و ولايت الهيه و يا خروج از اين تولي منجر شود موضوع بحث ماست، والا بخش ديگر وجود انسان که از اراده او خارج است نمي تواند در اين ميدان، موضوع بحث قرار گيرد. زماني که انسان اراده خود را به مولي و خالق خويش تسليم مي کند در عمل مجراي ولايت الهيه مي شود و در آن جا که در مقابل اراده الهي خود را محور قرار مي دهد عملا به عصيان و طغيان روي مي آورد. طاعت، به معناي تسليم کردن اراده خود به اراده ربوبي است و عصيان، به معناي قرار دادن اراده خود در مقابل اراده اوست. و اساس درگيري در طول تاريخ نيز ميان همين دو موضع گيري متفاوت است که هر يک براي خويش تمدن خاصي را رقم زده است.

نکته مهم اين است که در درون تمدن مادي، کشمکش و نزاع ديگري نيز وجود دارد؛ دو جنگ اول و دوم جهاني نيز چيزي جز تنازع دروني در پرستش دنيا نبود؛ و نقش اصلي در شکل گيري اين دو جنگ هولناک را همين تمدن مادي ايفا کرده است. هيچ يک از اين دو جنگ، رنگ مذهبي نداشت. اگر چه تمدن مادي براي رسيدن به توسعه، ناگزير از ايجاد جنگ و کشمکش دروني است، اما باز مي توان ادعا کرد که محوري ترين درگيري در عالم و در طول تاريخ، درگيري ميان ايمان و کفر است؛ و اين چيزي جز تنازع دو نوع پرستش نيست، که هر دو در اين ميان، توسعه و تکامل خويش را نيز جستجو مي کنند. جوهره انسان به گونه اي است که مي تواند در مسير و فرآيند نياز و ارضا، ربوبيت را محور قرار دهد و با آنکه خود راسا به تعريف نياز و ارضا بپردازد و نوعي خاص از تکامل جريان نياز و ارضا را تعريف کند. قطعا هر يک از اين دو جريان به تمدني خاص متفاوت با ديگري منجر خواهد شد.

البته سخن گفتن از اين که انسان، اراده خويش را محور تکامل و توسعه خود قرار مي دهد به معناي اين نيست که او براي رسيدن به مقاصد خويش نيازمند امداد خداوند متعال نيست. او نيز در کنه وجود خود مي پذيرد که بايد در مقابل خداوند متعال خاضع بود، و دست نياز به سوي او دراز کرد. چنين نيست که بتواند به طور کامل خود را از امداد الهي، مستغني بداند. تمدن مادي نيز بدون امداد خداوند متعال مجال تحقق نخواهد داشت. هر چه هست به گونه اي است که جريان تولي و ولايت به صورت علي الدوام در قالب شيطاني يا ملکوتي در عرصه عالم وجود دارد و براين اساس دو نوع تمدن رقم مي خورد. تفسير حق و باطل نيز از همين جا آغاز مي شود؛ چرا که ريشه حق به ولايت الهيه باز مي گردد و عدم هماهنگي با اين نوع از ولايت، انسان را به ورطه نفس محوري و خروج از اراده مستقيم الهي سوق مي دهد. اين همان پايگاه ارزشي حق و باطل در جريان تمدن ها در طول تاريخ است.

خلاصه اين که شکل گيري حق و باطل غير قابل انکار است و تنازع ميان اين دو، قهري است. اساس اين تنازع نيز کيف پرستش خداوند متعال است نه غذا و پوشاک و مسکن؛ چرا که نياز اصلي انسان، تنها به پرستش، و ابتهاج به آن است؛ در نگاه ديني حکمت تاريخ، هر چند تنازع ميان جريان حق و باطل وجود دارد، اما غلبه نهايي با پرستش ملکوتي خواهد بود. «جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا»(اسراء/81) ايمان همان جرياني است که در فلسفه تاريخ يا به عبارت بهتر حکمت تاريخ بايد اصل قرار گيرد و براساس آن، سرحلقه هاي تکامل تاريخ، ارائه شود. براساس بعثت انبيا اولوالعزم (عليهم السلام) بايد تاريخ را تعريف کرد نه براساس تحول ابزار توليد و امثال آن. به بيان ديگر، هر مرحله اي که پيامبر صاحب رسالت، از سوي خداوند متعال فرستاده مي شود نوعي خاص از معارف وحياني، متناسب با بلوغ روحي و فکري بشر و براي هدايت او به ارمغان آورده مي شود و از آن جا که تمامي زندگي انسان را پرستش تشکيل مي دهد لذا نمي توان شاني از شئون انسان را يافت که از پرستش خالي باشد. انسان همواره در حال پرستيدن است اما کيف اين پرستش متفاوت است.

در اين نگاه، سرحلقه هاي تکامل تاريخ، همان مراحل نزول اديان الهي است که در نهايت به اسلام، به عنوان محور تکامل تاريخ و شخص نبي مکرم اسلام (صلي الله عليه و آله) به عنوان محور تمامي انبيا (عليهم السلام) ختم مي شود. از اين منظر، به جاي آنکه بيل، گاوآهن و چرخ و امثال آن به عنوان مبدا پيدايش و تحول در جامعه بشري قلمداد شود، نزول وحي بر حضرت نوح (عليه السلام) يا ديگر انبيا اولوالعزم (عليهم السلام) به عنوان محور تکامل تاريخ به حساب مي آيد. زماني که جايگاه نزول وحي توسط جبرائيل (عليه السلام) ـ به عنوان نقطه ارتباطي عالم انساني با عالم ربوبي ـ در منشا پيدايش تکامل در عالم انساني، به خوبي شناخته شد، و تکامل «سياسي، فرهنگي و اقتصادي» به وضوح تعريف گرديد، آنگاه اصل مفهوم تکامل نيز تغيير پيدا مي کند؛ تکامل به مرتبه بالاتر قرب و پرستش تعريف مي شود و بشر در پرستش خداوند متعال به مرتبه کامل تري دست مي يابد. در عمل زمينه رسيدن به پرستش، خضوع و قرب در قالب ايجاد يک تمدن برتر بر محور چنين پرستشي ايجاد مي شود. در اين جا ديگر محلي براي سخن گفتن از ايجاد تمدن برتر بر محور پرستش دنيا نخواهد بود. گرچه اين دو تمدن متفاوت، به صورت دو سلسله کاملا متضاد، در حال رشد و پيچيده تر شدن هستند اما هر دو در اين امر مشترکند که براي بقاي خويش، نيازمند فرهنگ سازي و ايجاد ارتکازات جديد در جامعه هستند.

نبايد غفلت کرد که اساساً روح تمدن ها بر توسعه انساني استوار است. گرچه نقش تکنولوژي يا امکانات در تکون تمدن مادي، غيرقابل انکار است اما اساس توسعه چنين تمدن هايي نيز بر محور رشد و تکامل انسان رقم مي خورد، و توسعه انساني در پيدايش يا تحقق تمدن ها، حتي در تمدن هاي الهي اصل است. اين واقعيتي است که طراحان و نظريه پردازان مادي نيز به خوبي به آن واقف شده اند. آنها مي دانند که اگر بافت انساني جامعه تغيير نکند ساختارهاي اجتماعي نيز متحول نخواهد شد.

هم چنان که از اين واقعيت نيز نمي توان غفلت کرد که مراحل نزول اديان برتر و کاملتر به معناي ارتباط پيچيده تر و توسعه يافته تر ميان عالم انساني و عالم ربوبي است که مبدا پيدايش تکامل تاريخي است. در اين حال انسان ها به مرتبه بالاتري از تکامل نائل مي شوند و تاريخ يک گام به سمت کمال نهايي خود پيش مي رود. سرحلقه هاي تکامل تاريخ اين چنين تعريف مي شوند و محور تکامل تاريخ نيز جز انبيا و اوصيا و اديان الهي نخواهد بود. در اين ميان محور کل، کسي جز نبي مکرم اسلام (صلي الله عليه و آله) و اهلبيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) نيستند. چه اين که در طرف مقابل نيز اوليا طاغوت قرار دارند و از همين جاست که قرآن مي فرمايد: «و کذلک جعلنا لکل نبي عدوا»(انعام/112) اين درگيري هميشه تاريخ است که به صورت دو جريان موازي اما متخاصم با يکديگر در حال نبردند.

3- نسبت انقلاب اسلامي با حکمت تاريخ الهي

انقلاب شکوهمند اسلامي ايران نيز تبلور عيني ديگري از اين نزاع هميشگي در طول تاريخ است. براي آنکه به خوبي با اين حرکت بزرگ تاريخي دوران معاصر آشنا شويم و چگونگي امتداد فرهنگي آن را بررسي کنيم. بايد ريشه هاي مکتبي اين نهضت بزرگ که از درون تشيع ناب زاده شده است را شناسايي کنيم.

چنان که گفتيم حرکت کلي تاريخ به تکامل اديان تعريف مي شود و اين تکامل نيز در قالب اسلام تبلور يافته است. نبي مکرم اسلام (صلي الله عليه و آله) به عنوان سلسله جنبان اين حرکت مقدس تاريخي، تمامي مقدورات انساني و ساير ظرفيت ها را به کار گرفتند و توانستند بخش عمده اي از جبهه کفر را به جبهه نفاق بياورند و آنها را سپر دنياي اسلام قرار دهند. پس از رحلت نبي مکرم اسلام (صلي الله و عليه آله) اين پرچم نوراني به دست با کفايت امير مومنان (عليه السلام) افتاد و ايشان جامعه شيعي را متولد کردند؛ جامعه اي که به ولايت الهيه تسليم است. اين حرکت بوسيله ائمه اطهار (عليهه السلام) هر يک به گونه اي تا دوره امام موسي کاظم (عليه السلام) ادامه يافت و رفته رفته فرهنگ اين حرکت تاريخي، رو به تکامل گذاشت اما بلوغ معرفت شيعي در دوران امام رضا (عليه السلام) به گونه اي ديگر تبلور يافت. و همين تکامل فرهنگي بود که باعث شد تا امروز پرچم قدرتمند مکتب توحيد کماکان در دست مسلمانان باقي بماند. از اين رو نقش امام رضا (عليه السلام) در آن دوران که جمعيت شيعيان به صورت گسترده و متفرق در دنياي پهناور اسلام به سر مي بردند نقش قابل توجهي است. نبايد فراموش کرد که شيعيان محور فرهنگ در دنياي اسلام آن روز بودند. اگر مي بينيم که بعد از امام صادق (عليه السلام) امثال  هارون و مامون به ترويج «بيت الحکمه) و نهضت ترجمه از سوي امثال «ابن مقفع» روي مي آورند در واقع بايد به عنوان موجي از ورود فرهنگ غرب و يونان در مقابل فرهنگ تشييع قلمداد شود. به يقين امثال  هارون و مامون در مقابل چنين فرهنگ منسجمي حرفي براي گفتن نداشتند. مناظراتي که  هارون براي امام رضا (عليه السلام) ترتيب مي داد با هدف محاکمه فرهنگ تشيع بود. اما اين حربه کارگر نيفتاد و نتايج معکوسي به نفع جهان تشيع رقم خورد.

بنابراين نقش امام رضا (عليه السلام) در فرهنگ سازي جهان شيعه از طريق ترويج ولايت الهيه امري مهم است. امام (عليه السلام) با زبان هاي گوناگون به بيان اين واقعيت مي پرداختند که چيزي در عرض ولايت الهيه وجود ندارد و آن چه ما بدان دعوت شده ايم چيزي جز مناسک توحيد نيست. همين تعاليم نوراني بود که باعث شد جهان شيعه با پذيرش ولايت الهيه به مقامي برسد که حاضر شود امام خردسال نه ساله اي را در ميان خود با طيب خاطر پذيرا باشد. شيعيان در آن زمان از اين امتحان سخت سر بلند بيرون آمدند و هيچ انشعابي در جهان تشيع صورت نگرفت. شيعيان بر امامت حضرت جوادالائمه (عليه السلام) گردن گذارند؛ در حاليکه ايشان يک پادشاه داراي قدرت سياسي مطلق نبودند، بلکه به عنوان يک پيشواي مقتدر در سن خردسالي امامت «سياسي،فرهنگي و اقتصادي» جهان اسلام را بر عهده گرفتند. اين افتخار جهان تشيع و قبل از آن، امامان مقتدري است که با درايت، چنين ظرفيت بزرگي را در روح و فکر جهان شيعه ايجاد کردند و از همين جاست روايتي منقول از امام رضا (عليه السلام) که مي فرمايد: «هيچ کس به اندازه فرزند من براي شيعه با برکت نبود». پيداست که رشد فرهنگ تشيع دستاورد مهم وجودي امامت جواد الائمه (عليه السلام) است. اين رشد تا بدانجا ادامه مي يابد که جهان شيعه به امتحان شدن به امام غايب نيز مبتلا مي شود، و اين امر در زماني صورت مي گيرد که جهان اسلام به عنوان پرچمدار تمدني نوين، مفاخر بزرگ فرهنگي و علمي، را به جهان بشري ارزاني داشت. در چنين جامعه اي با اين خصوصيات قوي فرهنگي، شيعيان به وجود امام غايب امتحان مي شوند. اين در حالي است که هيچ انشعابي نيز در دنياي تشيع به وجود نيامد؛ و همه اين آمادگي را در خود پيدا کرده بودند که جامعه اينک بايست به صورت دوره اي جديد و با کيفيتي ديگر و متفاوت سرپرستي شود. اين اقتدار ساليان متمادي ادامه يافت و جهان شيعه وقايع بزرگ و دردناکي را در غيبت امام خويش تجربه کرد. يکي از اين تجارب بزرگ همدستي مغول ها و صليبي ها براي به شکست کشاندن اسلام پس از شکست «بني عباس» بود. در اين زمان بود که نوعي حالت تصوف در دنياي اسلام رشد کرد و دولت صفويه از ميان تصوف شيعي رخ نشان داد و رفته رفته فقه نويني متولد شد که «ولايت فقيه» محصول آن است. امروز اين تکامل تاريخي به گونه اي است که از نظر معنويت، جامعه ايران در اوج به سر مي برد؛ زيرا توانست «ولايت الهيه» را در عصر «دموکراسي» به عنوان بهترين گزينه انتخاب کند و فصل نويني را در زندگي اجتماعي بشر رقم زند.

1/3- انقلاب اسلامي و مقابله با تمدن تاريخي مادي

آنچه گفتيم بدان معنا نيست که جريان مديريت ديني نياز به تکامل ندارد؛ پرواضح است که اگر اين ظرفيت به کمال خود نائل نشود، تمدن الهي نيز پيشرفت نخواهد کرد. از اين واقعيت نيز نمي توان چشم پوشي کرد که «انقلاب اسلامي» مرحله تکامل تفکر شيعي است و نقطه مقابل آن هم تمدن مادي است که به ويژ ه از رنسانس تاکنون به اوج پيشرفت خود رسيده است.

عصر رنسانس، عصر نوزائي تمدن مادي است؛ به گونه اي که اين تمدن توانست خود را بازيابي کند و به مرحله اي از بلوغ نائل شود. قطعا نمي توان نقش کليسا را در ايجاد نهضت رنسانس ناديده گرفت و بر ضعف آنها چشم بست، اما نکته اصلي اين است که جريان در مقابل نهضت عالمگير انبيا (عليهم السلام) توانست به بازسازي و بازپروري در مغرب زمين همت گمارد و با در اختيار گرفتن تمامي مظاهر قدرت، به انزواي دين بپردازد. اساس روح اين تمدن نيز تنها در يک کلمه خلاصه مي شود و آن «اومانيزم» است. اين مکتب «انسان محور» به گونه اي است که تمامي ارزش ها را از برون انسان به درون مي آورد و نوعي چالش دروني در او ايجاد مي کند. در اين حال، عقل انسان، ميان پذيرش حضرت حق و ولايت او، و عدم پذيرش اين ولايت، خود را سرگردان مي بيند و در نهايت با پذيرش انسان محوري، تمامي ارزش ها را حول سلائق و تمنيات نقس تعريف مي کند. در اين صورت، محور بايسته ها و نبايسته ها چيزي جز تمنيات نفس نيست و اين همان نقطه مقابل ارزش هايي است که توسط اديان به بشر عرضه شده است.

به هر حال، اين تمدن توانست به تدريج سخت افزار، و قبل از آن نرم افزار لازم را در قالب شعارهايي هم چون «جدايي دين از سياست» طراحي کند. و دو جناح عمده به عنوان دو بال تمدن مادي در قالب «ليبرال دموکراسي» و «سوسياليسم» (يا کمونيسم) رخ نشان داد. نقطه اشتراک هر دو جريان مادي با محور جدايي دين از سياست، در منزوي کردن دين خلاصه مي شود. در اين حال نه تنها نيايش و مناسک توحيد، بلکه اصل توحيد و خداپرستي در  هاله اي از ترديد و انکار قرار مي گيرد؛ و اصل کلمه توحيد تحقير مي شود. اين تحقير از ده ها سال پيش تاکنون به بدترين شکل محقق شده است. و انديشه هاي متفاوتي را در قالب تفکرات علمي به بشر تحميل کرده است از جمله اردوگاه سوسياليزم دين را افيون ملت ها و زاييده سرمايه سالاري و نظام بورژوازي معرفي مي کرد و اصحاب دين را به عنوان طرفداران تزوير به محاکمه مي کشيد. آنها شعارهايي در محکوميت «زر و زور و تزوير» مطرح مي کردند، و دين را نماينده حداقل يکي از اين اضلاع مثلث مي ناميدند. در جبهه مقابل نيز وضعيت بهتر از اين نبود و دين به عنوان معلول جهالت بشر و يا ناشي از ترس و عقده هاي رواني قلمداد مي شد، گرايش به معنويت، علامت عدم تعادل رواني خوانده مي شد و به عنوان نظريه هاي کاملا علمي، در محافل روشنفکري، مورد دفاع و استناد قرار مي گرفت. راستي آيا مي توان بدتر از اين بر عليه دين و ارزش هاي معنوي سخن گفت که اصل کلمه توحيد را ناشي از عقده هاي رواني انسان و غرائز سرخورده او معرفي کرد؛ غرائزي که در قالب نيايش ظهور پيدا مي کند و انسان را در اوهام خويش فرو مي برد؟

خلاصه اين که تمدن مادي توانست با اين دو جريان، به انزواي دين بپردازد و با تاثيرگذاري در مغرب زمين دامنه نفوذ خود را به مهد پيدايش اديان الهي يعني مشرق زمين نيز توسعه دهد؛ و متاسفانه در هجوم خود موفق شدند و بسياري از مراکزي که خاستگاه ظهور انبيا (عليهم السلام) بود عملا تحت سيطره فرهنگ غربي قرار گرفت. شايد در يادها باشد که قبل از انقلاب و در بعضي از دانشگاه ها به عنوان شاخص ترين نهاد علمي کشور و در مهد جهان تشيع چگونه از انديشه هاي کمونيسم دفاع مي شد، و انديشه هاي وحياني به عنوان خرافه مورد هجوم قرار مي گرفت. اين تفکر و تفکرات مشابه بسياري از سنگرها را يکي پس از ديگري فتح نمود و با ساخت نرم افزار و سخت افزار مورد نياز خويش، زندگي بشر را در تمامي کره خاک مورد تاثير قرار داد. آنها با طرح اين شعارهاي به ظاهر علمي، محوري ترين شعار اديان را مورد هجوم قرار دادند و اين همان نقطه اوج تمدن مادي بود.

2/3- انقلاب اسلامي و تغيير فضاي جهان

در همين شرايط بود که انقلاب اسلامي ايران، اين نهضت بزرگ معنوي در عالم اتفاق افتاد؛ و به سرعت از مرزهاي جغرافياي خود گذشت. اهداف عالي اين نهضت معنوي از همان اوان تولد به صورت ايده هاي فراملي مطرح شد. هدف عمده انقلاب اسلامي تنها در آزادسازي منابع اقتصادي ايران از وابستگي خلاصه نمي شود؛ حتي در يک مبارزه ضداستعماري نيز محدود نمي گردد. اين حرکتي بسيار عميق با ظرفيت هاي فراوان است. اساسا شاخصه يک حرکت ملي اين است که در مرزهاي خود محدود مي شود؛ چنان که يک حرکت ضداستعماري صرف نيز در نهايت نمي تواند به ايجاد يک فرهنگ جديد ختم شود، حال آنکه با گذشت بيش از ربع قرن از عمر انقلاب مبارک اسلامي ايران، شاهديم که انقلاب توانسته است از مرزهاي خود عبور کند، مبدا شکل گيري و احيا هويت جديدي از يک تمدن الهي باشد، تمدن رقيب را به چالشي عظيم فراخواند، و در پايان قرن گذشته ميلادي، يکي از جناح هاي تمدن رقيب را از ميدان به در کند و زمينه تنازع جدي با جناح دوم تمدن مادي را فراهم نمايد.

بدون شک، شکست سوسياليزم و کمونيسم، هم معطوف به ضعف هاي دروني اين نظام خود ساخته بود و هم برنامه ريزي نظام ليبرال دموکراسي در هدم آن بي تاثير نبود، ولي مهمترين عنصر در اين ميان، ظهور انقلاب اسلامي است که پرچم عدالت خواهي را جابجا کرد و از دست مدعيان تمدن مادي به کانون تشيع منتقل نمود. از اين روست که تمامي انقلاب هاي جهان بعد از نهضت اسلامي ايران از صبغه ديني و معنوي و يا حداقل ملي برخوردارند. اين امر به معناي جابجائي قدرت در حوزه سياسي است. مگر غير از اين است که از مهمترين عوامل فروپاشي نظام سيوسياليسم، ضعف اقتدار سياسي بود و اگرچه ضعف اقتصادي نيز مزيد بر علت شد اما اين امر تنها در قالب يک عامل تبعي، قابل تحليل است. همان ضعف سياسي بود که شدت وحدت روحي جامعه سوسياليستي را در هم شکست و تشتت و تنازع اجتماعي را در ميان شهروندان اين جامعه رقم زد. والا مادامي که آنها از اقتدار سياسي بهره مند بودند هماهنگي روحي در جامعه آنها به وضوح ديده مي شد و ايده ها و نظريات سوسياليستي به عنوان محور هماهنگي عمل مي کرد.

آنها که دل در گرو تمدن ليبرال دموکراسي داشته  اند تصور نمودند با فروپاشي شوروي، اين نظريه بر سراسر عالم غالب شده است و تاريخ به مرحله پاياني خود نزديک مي شود. آنها در انتظار جامعه آرماني بشر در قالبي مادي بودند. اما کساني مانند «هانتينگتون» با طرح نظريه «برخورد تمدن ها» در دوران جنگ سرد، فضايي جديد از درگيري ميان دو حوزه تمدن مادي ترسيم کردند. آنها قائل بودند که هويت يک تمدن بر محور فرهنگ شکل مي گيرد و جنگ بين تمدن ها و برخورد ميان آنها امري غير قابل اجتناب است. آنها اگر چه شبيه اين نظريات را در زمان جنگ سرد، مطرح مي کردند اما به خوبي مي دانستند و اکنون نيز بر اين امر واقفند که مهمترين تمدني که مي تواند آنها را به چالش بکشاند تمدن اسلامي است.

در هر حال، اين حرکتي است که امروز در عالم اتفاق افتاده است حرکتي برخاسته از لايه هاي معنوي و دروني انسان که در نهايت، اقامه تمدن ديني را مي جويد. گرچه اين هدف بزرگ است اما ما نيز نمي بايست نقاط قوت خود را ناديده بگيريم. انقلاب اسلامي مي تواند با تکيه بر فطرت خداجوي انسان ها زمينه کامل تري از درگيري تاريخي، ميان دو جريان حق و باطل را فراهم کند. اگر در احاديث شيعه از «امتلاء عالم از جور» سخن گفته مي شود شايد بتوان مهمترين مصداق آن را در نحوه برخورد تمدن مادي با ارزش هاي الهي دانست. زماني که نظريه پردازان مادي، اصل توحيد را به عنوان يک عقيده جاهلانه و عقده ناشي از عدم اعتدال رواني و يا معلول وضعيت نابسامان اقتصادي معرفي مي کنند آيا نمي توان عالم را آکنده از جور و جفا دانست؟ با اين همه گرچه انديشمندان مسلمان، متناسب با هجوم فرهنگي تمدن مادي به ارائه پاسخ پرداخته اند اما کافي نبوده است هر چند کماکان شاهديم که تفکر مادي در حال افول است. آيا همين امر گوياي اين واقعيت نيست که حرکت بزرگتري از باطن عالم بر عليه جريان مادي آغاز شده است و انقلاب اسلامي ايران، نماينده واقعي اين حرکت باطني است؟ شايد بعضي از مردم ايران، زماني که پشت اين پرچم مقدس صف کشيدند به خوبي به عمق و گستره اين حرکت واقف نبوده اند اما هر چه هست، از اين واقعيت نمي توان چشم پوشي کرد که اين جريان همواره رو به گسترش و در حال عالمگير شدن است. حال در اين ميان نقش ما چيست؟ و چگونه مي توان از اين مرحله سخت و مهم گذر کرد؟

4- نياز انقلاب اسلامي به نهضت توليد علم ديني

به نظر مي رسد که مهمترين وظيفه ما در فضاي آکنده از مدرنيسم، بايد تلاش براي ايجاد يک تمدن الهي و طراحي نرم افزار و سخت افزار لازم براي اقامه اين تمدن باشد. زيرا براي تمدن سازي، نياز به توليد علوم و مفاهيم است. آنها علم سکولار ساختند و در اين خصوص نيز امداد شدند؛ چرا که تکامل جز با تولي، ولايت و امداد، ممکن نيست. خداوند متعال بنابر سنت بالغه خويش، متناسب با تولي جناح باطل به ولات جور، آنها را به نسبتي که مصلحت کلي خلقت در آن نهفته است، امداد کرده است. حال آيا اگر ما در جهت تقويت و گسترش تمدن اسلامي همت گماريم مورد امداد الهي واقع نخواهيم شد؟

اما اساسا نقاط ضعف جبهه حق در اقامه تمدن اسلامي چه بوده و چه هست؟ به نظر مي رسد نقاط ضعف اصلي جبهه حق در شئوني از حيات است که کماکان متولي به ولايت کفر مي باشد. همواره دو جريان تولي و ولايت در عالم وجود داشته است اما در سده هاي اخير جوامع اسلامي در شوون مربوط به نظام معاش و فرهنگ معيشت خود، دنباله روي از کفار را پيش گرفته اند و هيچ گاه به اين ضرورت و جمع بندي نرسيده اند که بايد براي خود، فرهنگ معاش خاصي تعريف کنند. برخي از صاحب نظران سعي دارند از ضرورت بازگشت جامعه به قرون قبل و اقامه يک زندگي بسيط سخن بگويند. اما بايد توجه کرد که اگر بنا باشد نظام معيشت توسعه يابد از آن جا که ما با دو جريان «تولي و ولايت» و دو هدف و روح متفاوت در دو تمدن مادي و الهي روبرو هستيم، هيچ چاره اي جز ايجاد و توليد فرهنگ معاش الهي نيست. مادامي که ما از زيباشناسي و پسند و ناپسند آنها تبعيت کنيم، و به مفاهيم و علوم آنها تولي داشته باشيم، بي شک ذائقه خود را در پوشاک، مسکن، روابط اجتماعي و ساير شئون با آنها هماهنگ کرده ايم. اساسا آنها از همين طريق توانسته اند به تدريج علائق و زيبائي شناسي ما را تغيير دهند، و نسل جديد جوامع اسلامي اکنون حتي نوع غذا، پوشاک و مسکن نسل قديم خود را نيز تحمل نمي کند. آيا اين معنايي جز تغيير ذائقه دارد؟ آيا اين جز حاکميت جريان تولي و ولايت غير، در جامعه اسلامي است؟ اين نقطه اصلي ضعف ماست، و شناسايي تک تک اين عرصه ها اولين گام در راه رفع اين نقايص است؛ عرصه هايي که ما در آنها به مشي کفار گردن گذارده ايم. آنها از عرصه روح و قلب شروع کرده اند و به فکر و فرهنگ رسيده اند و در نهايت موضع گيري عملي و علمي جديدي را رقم زده اند؛ ما نيز براي بازگشت به ارزش هاي خود راهي جز اين نداريم. اين همان معناي مراحل سه گانه نهي از منکر است که از «قلب» آغاز مي شود و به «زبان» ادامه مي يابد و سپس به «عمل» و اقدام ختم مي شود، اما هر چه هست اصولا بدون حرکت قلبي، نمي توان به عمل نائل شد. شروع اين حرکت، همواره از قلب است والا انسان مادامي که در قلب خود، منکر را زيبا مي بيند بر عليه آن اقدامي نخواهد کرد.

1/4- اهميت شناساندن چهره واقعي فرهنگ مادي

از همين جاست که ادعا مي کنيم که بايد در اولين مرحله، شناساندن اين عرصه ها به جامعه را بايد وظيفه خود دانست؛ اين مهمترين رسالت روشنفکران کنوني جامعه اسلامي است. يک روشنفکر مسلمان بايد تمامي مجموعه تمدن غرب را با تمامي ابعاد و شئون آن شناسايي کند و آن را به ديگران نيز بشناساند؛ بحران هايي را که اين تمدن ايجاد کرده است، تحقيري را که بر جامعه بشري تحميل نموده است، و او را از آسماني بودن به زميني زيستن عادت داده است به نسل جديد و نسل هاي بعد معرفي کند؛ اين مقدمه ايجاد يک تمدن ديني است والا مادامي که در بعد علوم، تکنولوژي و برنامه ريزي براي توسعه ملي و فراملي، به تمدن غرب چشم دوخته ايم و از اصطلاحات آنها سود مي جوييم و زيباشناسي خود را با شاخصه هاي آنها هماهنگ مي کنيم هيچ گاه نخواهيم توانست پايه گذار يک تمدن ديني در جهان باشيم، پس اولين گام، تبري جستن از تمدن موجود مادي است. اين امر نيز با تغيير ذائقه نسبت به مظاهر آن صورت مي پذيرد. روشنفکر ديني کسي است که به اين واقعيت به خوبي آگاه است. او ابعاد درگيري ميان دو جريان حق و باطل را به خوبي مي شناسد والا اطلاق نام روشنفکري ديني بر او مجاز است.

اما اين آغاز راه است و بعد از شناختن و شناساندن ابعاد مسئله، بايد حرکت اجتماعي متناسب با آن نيز صورت پذيرد. قطعا اين امر نيازمند زمان طولاني است ولي همين زمان طولاني با امداد خداوند متعال مي تواند کوتاه و کوتاه تر شود. اين حرکت در ظرف زماني خود به وقوع خواهد پيوست ولي ما بايد نقش خود را در عالم به خوبي شناخته و ايفا کنيم. جامعه اي که به تعجيل مبتلاست و به دنبال «دولت مستعجل» است و از وظيفه اجتماعي خود غفلت مي کند حتما از سعادت و توفيق محروم خواهد بود.

انقلاب اسلامي در عرصه هايي توانسته است با الگوهاي موجود تمدن مادي درگير شود و مديريت سياسي آنها را مورد ترديد جدي قرار دهد. امروز اين انديشه توسط انقلاب اسلامي در سراسر عالم ترويج شده است که مديريت سياسي تمدن مادي موجود، مديريتي ظالمانه و متکبرانه است؛ اما آيا مديريت فرهنگي و اقتصادي آنها نيز توسط روشنفکران و انديشمندان جامعه اسلامي نقد شده است؟ آيا الگوهاي اقتصادي و ساختارهايي که آنها براي معيشت بشر تعريف کرده  اند توسط دانشمندان اسلامي تبيين شده است؟ به نظر مي رسد نه تنها گرايش هاي منفي در اين خصوص مشاهده نمي شود بلکه نوعي تعلق اجتماعي به آنها نيز ترويج مي گردد.

پس، بايد به ايجاد نرم افزار لازم براي اقامه «تمدن الهي» پرداخته شود. طبيعي است که لازمه اين امر، اقبال جامعه نسبت به پذيرش الگوهاي جديد است. والا اگر برنامه ريزان در زمينه ارائه الگوهاي الهي حرفي براي گفتن نداشته باشند و يا جامعه اقبال نکند، موضوع ابتر خواهد ماند. از اين روست که بايست ارتکازات موجود جامعه را نسبت به زندگي مطلوبي که امثال «تافلر» در نظريه «موج سوم» مطرح کرده  اند تغيير داد تا زمينه براي پذيرش نرم افزار جديد فراهم شود.

با اين وصف، طرح اين ادعا که اين هدف دست نيافتني است و جامعه اسلامي در تحقق منويات خود شکست خواهد خورد، بي اساس است. اگر کسي به مقايسه ميان وضعيت انقلاب اسلامي در شروع نهضت و وضعيت کنوني بپردازد بخوبي به نقض اين ادعا پي خواهد برد. تا ديروز، تمدن مادي از اين سخنان دفاع مي کرد که «دين افيون توده هاست»؛ «دين داري از عقده جنسي سرخورده است»؛ «نيايش هاي معنوي، خريداري در عالم ندارد» و... ولي امروزه حدود 60 نفر از روشنفکران آمريکايي در عين آنکه از سياست هاي استکباري «جرج بوش» دفاع مي کنند اما اجبارا از «دفاع از دين» نيز در سطح عالم سخن مي گويند. آنها، هم از جهاني کردن ارزش هاي آمريکائي سخن مي گويند و هم از پذيرش دين! گرچه آنها قلباً دين باور نيستند و مي خواهند از طريق حاکم کردن ارزش هاي مادي در جهان، از ايفاي نقش دين در عرصه بين المللي جلوگيري کنند.

همان گونه که جامعه ما موفق شد از نظام سياسي غرب دل کنده و به سوي نظام سياسي اسلامي گرايش پيدا کند بايست به سوي ساختارها و الگوهاي فرهنگي الهي نيز حرکت کند، تا بتوانند از اين طريق، تنظيمات جديدي را در عرصه هاي «سياسي، فرهنگي و اقتصادي» دنبال نمايد. اما اگر جامعه در سراب «جامعه مدني» سير کند حتما در آن، تحول سياسي اتفاق نخواهد افتاد. خوشبختانه در جامعه ما کمتر کسي است که جامعه مدني را به مفهوم تمام نماي غربي آن قبول داشته باشد. ولي از آن سو نيز نمي بايست از ضرورت ايجاد بصيرت مضاعف در جامعه غفلت کرد؛ در غير اين صورت نمي توان تحول مطلوب را ايجاد نمود.

نقش روشنفکر مسلمان نيز در همين است که جلوتر از بدنه عمومي جامعه حرکت کند، بفهمد و بفهماند تا از اين طريق بتواند پرچمداري کند. ايجاد بصيرت عمومي، يک ضرورت حتمي است، هر چند تنها اين کافي نيست؛ زيرا اين بصيرت، نوعي تشنگي را براي جامعه ايجاد خواهد کرد که فقط با طراحي برنامه جديد اداره اجتماعي مي توان به مطالبات نوين و عمومي پاسخ داد. بايد زمينه را به گونه اي فراهم کنيم که در حرکت کلي عالم بتوانيم در زمان خود برنامه هاي جديد را به جامعه عرضه نمائيم. بايد موازي با حرکت انقلاب اسلامي، جامعه را به مرزي از نياز به نرم افزارهاي اسلامي برسانيم که همگان درک کنند بايد از علم ديني در مقابل علوم سکولار، دفاع کرد. اقبال به اين علم تنها پس از اين احساس نياز صورت خواهد گرفت و البته در کنار آن بايست سازوکار لازم براي توليد چنين علمي فراهم شده باشد. بنابراين، بايد دو حرکت هم زمان و موازي، در «ايجاد نياز اجتماعي نسبت به علم ديني» و «توليد اين علم در سطح عمومي» برنامه ريزي شود.

موج اصلي در حرکت اول بايست حول شناساندن چهره واقعي تمدن غرب باشد تا از اين طريق بتوان نوعي اعراض و تبري عمومي را نسبت به اين تمدن در دنياي اسلام ايجاد کرد و رفته رفته گرايش هاي عمومي را نسبت به آن تخفيف داد و از حضور آن در زواياي روح و فکر مسلمان کاست. اما در گام دوم و پس از عمومي شدن حرکت اول بايست بدنه نظام کارشناسي و روشنفکر جامعه را به سمت توليد نرم افزار و برنامه هاي اسلامي سوق دارد؛ هر چند هيچ گاه عِده و عُده لشکر فرهنگي به اندازه جنود لشکر سياسي نخواهد رسيد، اما به هر حال، به زعم ما مکانيزم ايجاد نرم افزار اسلامي تنها از اين طريق امکان پذير است.

2/4- اجتناب ناپذير بودن توليد علم ديني

اکنون تمدن غرب رهبري توليد تکنولوژي و علم جديد را در دست دارد. آنها هم که وقوع تحول در ارزش هاي انساني را عامل اصلي توسعه مادي دانسته و مي داند. در حقيقت، روح «رنسانس» به يک «انقلاب فرهنگي» در جامعه غرب بازگشت دارد. همين گرايش هاي غالب نسبت به حرکت سکولاريستي و نفي ارتباط معيشت با وحي است که انسان هاي موحد در مغرب زمين را نيز تحت تاثير جدي قرار داد و ارتباط ميان آن ايمان و اين نظام خاص از معيشت را متحول کرد. امروز نظام توليد در مغرب زمين در تمامي ابعاد به گونه اي است که گسترش اهوا و ايده هاي شخصي را به عنوان هدف اصلي خود انتخاب کرده است؛ گرچه کم نيستند انسان هاي موحدي که احيانا با حسن نيت درصدد کمک به نوع بشر بوده و هستند، اما گرايش غالب و روح حاکم بر اين نهضت فرهنگي، از شکل پيچيده مادي برخوردار است.

همان گونه که گذشت براي تغيير اين جهت گيري غالب که کشورهاي شرقي و حتي اسلامي را نيز تحت تاثير خود قرار داده است چاره اي جز ايجاد احساس تبري عمومي در کنار توليد نرم افزار مناسب نيست، اما در عين موازي بودن اين دو حرکت نبايست از ايجاد محور هماهنگي در شبکه توليد اطلاعات اسلامي و مفاهيم کاربردي نيز غفلت کنيم. در واقع ابتدا بايست روش کنترل اين شبکه را براي اعمال مديريت مطلوب در توليد اطلاعات و مفاهيم کاربردي تعريف کرد و سپس انگيزش عمومي و فعاليت ويژه محققان و انديشمندان مسلمان را در اين جهت با يکديگر هماهنگ نمود. امروز توليد اطلاعات در مديريت شبکه غرب به گونه اي است که نوعي وحدت قابل قبول در تمامي عرصه هاي علوم «پايه، نظري و تجربي» مادي مشاهده مي شود و در رشته هائي مانند شيمي و فيزيک، رياضيات، انسان شناسي و... ، اطلاعات کاربردي به صورت هماهنگ توليد مي گردد. از اين رو نسخه هاي آنها هم جهت تجويز مي شوند. آنها هنوز تا رسيدن به يک وحدت کل در توليد علوم فاصله دارند اما همواره در جهت هماهنگ سازي شبکه اطلاعات مادي با هدف پالايش اطلاعات، عمل کرده اند. جامعه اسلامي نيز چاره اي جز پالايش اطلاعات اجتماعي خود با محور کارآمدي ديني ندارد و اين دقيقا همان نقطه اي است که بايد حرکت اجتماعي با آن پيوند بخورد. اين همان مرحله متأخر از ادراکات اجتماعي خواص که آرمان توليد مفاهيم کاربردي را در سر مي پرورانند است. ايشان بايد به اين نکته برسند که ما نيازمند توليد نرم افزاري جديد در سطح گسترده هستيم؛ اما پي ريزي اين حرکت هيچ گاه متوقف بر حرکت عمومي نيست. اين نهضت علمي بايست از ميان خواص جامعه شروع شود.

اين حرکت، از هر فرد يا گروهي که شروع شود، کسي نمي تواند آن را مستند به خود کند. هر چه هست از آن «ولايت الهيه» است که سرپرستي عالم را بر عهده دارد. ممکن است فرد يا گروهي به اين واقعيات زودتر دست يابند اما نقش محوري را در اين ميان، ولايت حضرت حق ايفا مي کند.

به هر جهت، براي تحقق اين نهضت علمي اسلامي چاره اي جز همراه کردن بدنه عمومي کارشناسي جامعه با اصل اين حرکت نيست. تنها با محکوم کردن جريان يک سويه توليد علم سکولار و ارائه مفهومي روشن از آن که بيانگر يک نقد منصفانه و جدي نسبت به ماهيت ساختار فرهنگي غرب است مي توان اين انگيزه را در جامعه کارشناسي کشور به وجود آورد. البته سالهاست که نقدهاي زيادي از سوي «پست مدرن ها» بر نظام تمدن غرب صورت مي گيرد اما اين انتقادات نيز از روزنه تنگ مادي نسبت به بخشي از تمدن غرب است. خواص و کارشناسان جامعه اسلامي بايست با نقدهاي ديگر از روزنه اي جديد آشنا شوند تا رفته رفته همگان بدانند آيا دوران مدرنيسم و پست مدرنيسم توانسته است در خدمت به نوع بشر، موفق باشد و رفاه و امنيت و آزادي واقعي را به او ارزاني دارد؟ مثلا اگر آرمان شهر و اتوپياي مدرنيسم نيز جامه عمل مي پوشيد آيا باز مي توانستيم از يک انسان «سعادتمند مرفه» سخن بگوئيم که از محيط زيست خود به نحو مطلوب در جهت توسعه رفاه مادي و سعادت اخروي خويش بهره مي جويد؟ آيا واقعا انسان براي رسيدن به همين آرمان شهرهاي مادي خلق شده است؟ اتوپياي «تافلر» و امثال او چه ارمغاني براي بشر در پي داشته است و يا مي توانست داشته باشيد؟

طبيعي است با ارائه يک نقد صحيح از چهره خشن تمدن غرب که بزرگترين خيانت ها را در حق بشريت در دهه هاي قبل مرتکب شده است مي توان روشنفکران مسلمان را با خود همراه کرد. چنان چه گذشت نبايد به دنبال دولت مستعجل بود. اين حرکت امروزه شروع شده است و توقف پذير هم نيست. ممکن است در مقاطعي مجبور شويم به عقب نشيني تاکتيکي تن دهيم و سنگري را واگذاريم تا سنگر ديگري را فتح کنيم اما اين طبيعت يک جنگ فراگير فرهنگي است که حمله، بازسازي و حمله مجدد را طلب مي کند. اگر اين حرکت، با برنامه ريزي دقيق باشد هر عقب نشيني، مقدمه پيشروي مهم تري خواهد بود. يارگيري ما از دشمن و بالعکس، جزو الفباي جنگ است. از همين جاست که برخي از جوان هاي ما به ماهواره روي مي آورند و بعضي از جوانان در آمريکا و اروپا به مسجد مي روند و «الله اکبر» را به عنوان شعارهاي مبارزاتي خود انتخاب مي کنند. اينها جزو تمدن غرب مي شوند و آنها جزو جامعه اسلامي؛ ما در جامعه آنها عضو مي گيريم و آنها در جامعه ما! مهم آن است که اين نوع از طراحي را خداوند متعال انجام مي دهد و بسيار دقيق تر از آن است که در تصور انسان ها مي گنجد. ممکن است ما ندانيم که خداوند متعادل چرا موجودي مانند «مورچه» را خلق کرده است و آن نيز نمي داند که چرا خداوند «انسان» را خلق کرده است. نبايست انتظار داشت که حوادث عالم بر اساس ميل ما جلو برود. وظيفه هر مسلمان، شناخت تکليف خود و عمل به آن است. البته نبايد تصور کرد که براي مبارزه با تمدن مادي بايد به يکباره خود را از مظاهر تجدد جدا کنيم؛ اين خطاست. هم کساني که مدافع سر سخت تجدد هستند و هم کساني که بر عليه آن سخن مي گويند استفاده از اين امکانات مانند کامپيوتر و... را قبول دارند. اصولا مبارزه فردي با مظاهر اجتماعي تجدد امکان پذير نيست.

آنچه صحيح است اقامه تمدن اسلامي است که بتواند حضور تمدن مادي را قيد بزند؛ در غير اين صورت منزولي خواهيم شد و از ضرورت عقب رفت به زندگي صدها سال گذشته و غارنشيني و... سخن خواهيم گفت! اگر کسي غارنشيني را هم برگزيند حتما مي تواند بخشي از مايحتاج خود را به دست خود و به دور از روابط اجتماعي موجود بر طرف نمايد اما براي بخشي ديگر، باز نيازمند حضور در جامعه، استفاده از «پول» به عنوان ابزار گردش اعتبارات اقتصادي و افتادن در چرخه قدرت ارباب پيدا و پنهان بانک ها خواهد بود. پس، گزينش هوشمندانه و ترکيب سازي هدفمند، تنها گزينه پيش روي ما تا رسيدن به تمدن الهي است.

خوشبختانه جامعه جهاني به آن مرحله از بلوغ رسيده است که تدريجا در حال گذر و برون رفت از تجدد موجود است. اين حرکت معنوي در دنيا آغاز و بزرگترين موج آن نيز در خود غرب ايجاد شده است. از اين رو خطر فروپاشي آمريکا (به عنوان محور نظام سرمايه در جهان) به خاطر رشد معنويت در سطح فراگير، کاملا جدي است و آنها نيز بر اين نکته به خوبي واقف شده اند.

بايست اين نکته مهم به خوبي به مفاهمه عمومي برسد که علم مي تواند از دو صبغه الهي يا مادي برخوردار باشد. قطعا علومي که مسلمانان توليد مي کنند با علوم غيرمسلمانان متفاوت است؛ چرا که هر يک ناشي از نوعي تاثير ناخودآگاهي «انگيزه» و «علم» و کاربردهاي آن است. در واقع چون مسلمانان بدنبال کاربردهاي خاص از علوم هستند لذا علوم آنها به شکل خاص توليد و رشد مي کند تا در نهايت منشا پاسخگويي به نيازهاي خاصي باشد. اين، غير از علمي است که امروز در غرب توليد مي شود و درصدد توسعه مقدورات مادي در زمين و فضا براي بهره بري مادي است.

براين اساس، تاثير ناخودآگاه «انگيزه» بر «علوم» قطعي است و از همين جاست که اسلام، داراي فلسفه و علوم خاص خود است. اين موضوع مستلزم تبيين دقيق رابطه ميان «دين» و «علم» است که بايد پس از آن، سازوکار رسيدن به علوم کاربردي اسلامي را نيز از طريق توليد منطق هاي ويژه شناسايي کنيم. اين اتفاقي است که در مرحله بلوغ تاريخي بشر روي خواهد دارد. بشر تا نتواند در تولي به دين و در پرتو ولايت اليه تمامي اطلاعات و علوم خود را به نحوي به وحي مستند کند، حتما در زمينه نرم افزاري به علوم مادي تمسک خواهد کرد. تنها زماني مي تواند از بلوغ در دين داري بشر سخن گويد که از «دين حداقل» در اموري فردي به «دين حداکثر» در امور اجتماعي منتقل شود و علوم مورد نياز، بلکه فلسفه خود را از متن وحي استخراج نمايد. تا امروز اين اتفاق به نحو گسترده روي نداده است؛ چه اين که فلاسفه بزرگ مسلمان نيز زماني که به اين بحث مي رسند از ضرورت گذر فلسفه از معبر عقل سخن گفته و چنين استدلال مي کنند که اين عقل متکي به بداهت ها (و نه عقل متکي به وحي) است که بايد به عنوان ابزار توليد فلسفه، منطق و ساير علوم به کار گرفته شود. اميد است با همراهي اساتيد و فضلاي حوزه و دانشگاه، «علوم کاربردي» براساس کتاب و سنت استخراج شود و در کنار «فقه حکومتي» زمينه لازم براي طراحي «برنامه هاي توسعه اجتماعي الهي» فراهم گردد.