نسخه آزمایشی
پنج شنبه, 06 ارديبهشت 1403 - Thu, 25 Apr 2024

همایش علم دینی در موسسه اشراق / آسیب شناسی جریان های مختلف تولید کننده علم دینی؛ تبعیت از وحی شاخصه اصلی علم دینی

متن زیر سخنرانی جناب آیت الله میرباقری؛ رئیس فرهنگستان علوم اسلامی قم است که در همایش علم دینی در موسسه اشراق به تاریخ 29 شهریورماه 93 برگزار شده است. ایشان در ابتدا به آسیب های تولید علم دینی در مبانی و راهبردها و مسائل آنها اشاره کرده و سپس به پایگاه علم دینی و تبعیت از وحی در تولید معارف دینی اشاره کرده و این بحث قدری توضیح می دهند. در پایان نیز به تعدادی از سوالات حضار محترم پاسخ گفته اند.

مقدمه

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا محمد و علی اهل بیته الطاهرین المعصومین سیما بقیه الله فی الارضین ارواحنا فداه و لعنت الله علی اعدائهم اجمعین. در ابتدای گفتگو دو بحث را خیلی کوتاه مطرح می کنم. بحث اول راجع به جریان های مختلفی است که در حوزه تحول در علوم بویژه در علوم انسانی فعالند؛ بحث دوم هم یک بحث مبنایی و معرفت شناسی است که اگر مجال بود در حد کوتاه اشاره می کنم که اگر آن مبنا را ما حل نکنیم هیچ گاه به علم دینی نخواهیم رسید خلاصه اش هم این است شما اگر صدق و کذب و معیار صحت را به کلمه توحید بر نگردانید هیچ وقت به علم دینی نخواهید رسید یعنی مادامی که ملتزم به واقع به ماهو واقع هستید از آن علم دینی بیرون نمی آید از التزام به توحید در مقابل شرک، علم دینی و علم توحیدی استنباط می شود یعنی در بنیان معرفت شناسی یک دگرگونی جدی باید اتفاق بیفتد؛ یعنی با التزام به کشف واقع هیچ گاه شما به علم دینی نخواهید رسید کمااینکه به توحید هم نخواهید رسید تا چه رسد به علم؛ این نگاه را بگذریم دیگر من معتقد هستم ملاصدرا در اول فلسفه تسویه حساب کرده است در اصالت وجود، یعنی با توحید فلسفه را شروع می کند و فلسفه قبل از توحید شروع ندارد.

جریانهای فعال در حوزه تحول علوم و آسیب شناسی آنها

فعالان در حوزه تولید علم دینی و به ویژه علوم انسانی، در سه لایه فعالیت می کنند که نیاز به آسیب شناسی دارد، دسته اول در حوزه مبانی است، صاحب نظران و گروه هایی هستند که نظریه های متفاوتی در این زمینه دارند، ولی همه به نحوی قائل به علم دینی هستند و این یک دسته فعالیت است، از حضرت آیه الله جوادی آملی که در رأس این بزرگواران هستند تا مثل نظریه دکتر نصر که قائل به علم قدسی است اینها یک طیف هستند اینها قائل به علم دینی هستند و کارشان هم عمدتا در حوزه مبانی است.

دسته دوم هم در حوزه راهبرد نگاری یا به تعبیری شاید بشود گفت علوم استراتژیک، در این زمینه بیشتر کار می کنند؛ از جمله مراکزی که زیر نظر شورای انقلاب فرهنگی فعال هستند و تلاش می کنند در این زمینه مثل شورای تخصصی اسلامی شدن دانشگاه ها، کارگروه شورای علمی جامع کشور، که به نتایجی هم دست پیدا کرده اند، و سندهایی را تولید کرده اند و نظایر اینها، که در حلقه میانی همین مطالعات راهبردی تولید علوم انسانی- اسلامی یا به تعبیری علوم اسلامی کار می کنند.

دسته سوم افراد و گروه هایی هستند که در تولید خود علم دینی مستقیم وارد شدند و مشغول به فعالیت هستند مثلا دانشگاه باقر العلوم بالخصوص در حوزه علوم اجتماعی کم و بیش و بعضی جاهای دیگر که وارد مدیریت اسلامی و یا اقتصاد اسلامی شدند و مستقیما در صدد تولید علم اسلامی هستند این سه حوزه فعالیتی که وجود دارد.

آسیب ها و اشکالات

تلقی بنده نسبت به لایه اول اینست که چندین نکته و اشکال در آن وجود دارد که به بعضی از آنها اشاره می کنم. اشکال اول این است در دو دهه اخیر در این زمینه ما با رکود و سکوت مواجه هستیم یعنی پیشرفتی در این نظریات دیده نمی شود، فرض کنید عده ای از سه دهه قبل مدعی علم دینی است عین همان حرفها را دوباره تکرار می کنند هیچ پیشرفتی ما نداشتیم و دنبال اینکه آن نظریه را پیش ببرند تا لایه های بعدی یا تولید علم دینی نبوده اند و واقعا ما با یک سکوت در این زمینه مواجه هستیم، گرچه افراد جدیدی به میدان آمده اند و احیانا نظریات جدیدتر و رو به پیش را ارائه کردند، فرض کنید مثلا یک موقع رویکرد قالب در حوزه علوم انسانی این بود که علوم انسانی در واقع همان علوم انسانی غربی هستند که باید اصلاح شوند که نظریه تهذیب است و این نظریه غالب بود ولی الان دیگر آن نظریه غالب نیست بلکه نظریه فلسفه های مضاف و یا نظریه روش علوم و امثال اینها مورد بحث است، ولی صاحبان آن نظریه ها هیچ گام جدید را برای پیشبرد نظریه شان و تغییر نظریه شان به یک راهبرد و تجربه آن در حوزه تولید دانش، قدمی را برنداشتند، و این اولین آفتی است که نظریه پردازان در این زمینه باید مورد دقت قرار بدهند و ان شاالله در این لایه از تولید علم دینی رو به پیش باشیم.

دومین اشکال (که احتمال دارد وجود داشته باشد) این است که بعضی از این نظریه ها، هیچ ارتباطی با انقلاب اسلامی ندارند یعنی فرضا اگر در دوره ناصر الدین شاه هم می خواستند حرف بزنند همینگونه حرف می زدند؛ مثلا نظریه علم قدسی آقای نصر، چه ربطی به انقلاب اسلامی دارد و این که مثلا تلقی این باشد که یک تحول جدی اتفاق افتاده و یک ضرورت واقعی پیش روی مسلمانان قرار گرفته است، و ما باید به عنوان یک وظیفه دنبال کنیم تا پاسخ به نیاز امروز دنیای اسلام را در مواجه با بخصوص دنیای کفر بدهیم؛ بنابراین این هم یک ضعف جدی در بعضی از این نظریات هست که این نظریات معطوف به فضای کنونی درگیری دنیای اسلام و کفر و اضطرار ها و تحلیل این اضطرار و طبیعتا ارائه راه حل و راهبردهایی برای این معضل و مشکل نیستند که به شدت این امر در نظریه پردازی اثر گذار خواهد بود؛ به تعبیر دیگر در پارادایم انقلاب اسلامی نمی اندیشند و طبیعتا نمی توانند به یک راهبرد عملی برای تولید علم دینی هم دست بیابند؛ یادم هست یک جایی بحث علم دینی می کردیم یکی از حاضرین می گفت: گیریم که علم دینی اصلش درست باشد، اما این مبتنی بر یک پارادایمی است که آن پارادایم موجود نیست، شما که نمی توانید در چارچوب بستر تولید دانش غربی علم دینی تولید کنید؛ دقیقا عرض من همین بود که ما بعد از انقلاب اسلامی داریم بحث می کنیم و مدعی هستیم که انقلاب اسلامی بستر جوشش یک حقیقتی در عالم انسانی است که این حقیقت حتما در ساحت علوم دقیقه هم تجلی خواهد کرد و در این فضا بحث می کنیم، لذا آن کسانی که نظریه علم دینی را با صرف نظر از بستر اجتماعی اش که انقلاب اسلامی است دنبال می کنند، تلقی حقیر این است که به یک راهبرد عملی نخواهند رسید.

آفت دیگر این است که بعضی از کسانی که انقلاب اسلامی را پذیرفته اند و تلقی شان هم همین بوده که ما در بستر انقلاب اسلامی حتما به یک تحول در حوزه علوم دقیقه و تولید نرم افزارهای جدید برای اداره می رسیم، بخاطر تحلیل غلطی که گاهی از انقلاب اسلامی داشته و دولت مستعجلی که طلب می کرده اند، مایوس شدند، (چون از بزرگان و اهل تحقیق و مورد احترام بنده و همه آقایان هستند اسم نمی برم، ولی) مثلا اینکه «مرگ بر آمریکا،آری یا نه» در واقع ناشی از همین است که درک صحیحی از انقلاب اسلامی و الزامات پیش روی انقلاب اسلامی نبوده؛ بلکه فقط این بوده که فکر می کرده اند با انقلاب، عالم عوض شده و همه چیز دگرگون می شود اما می بینند نه اتفاق خاصی نیافتاده است، خب اگر این رویکرد نسبت به اصل بعثت نبی اکرم ص باشد و ما دنبال دولت مستعجل باشیم، در ده سالگی تشکیل حکومت حضرت با جریان انحرافی عظیم و جریان سقیفه مواجه می شویم ، ولی این به معنی این نیست که این حرکت، حرکت ناکامی است، بنابراین این هم یک نکته است که بعضی از بزرگوارانی که دنبال علم دینی برای حل معضلات انقلاب اسلامی بودند، چون تحلیل دقیقی از انقلاب اسلامی نداشتند، دوباره دارند به این می رسند که ما برویم از علوم دقیقه غربی استفاده کنیم و ما یک بحران هایی داریم که خود غرب ندارند لااقل از این بحران ها جامعه را عبور دهیم که با این ها آشنا هستید.

به نظر من به هیچ وجه این مقایسه ها دقیق نیست تا بر اساس آنها بگوییم غرب مشکل ندارد ولی ما مشکلاتی افزون بر غرب داریم؛ بنابراین باید برای حل این بحران ها لااقل به همان روش های غربی رو بیاوریم؛ به تعبیر دیگر به بازگشت به قبل انقلاب اسلامی تن بدهیم. چنین نگاهی ناشی از آن است که انقلاب اسلامی و مراحل پیشرفتش درک نشده است. احیانا اگر بحران هایی هم در حوزه انقلاب اسلامی اتفاق افتاده است این مربوط به شرایط گذار است؛ در واقع مثل تبی است که بیمار با آن مواجه می شود. داشتن تب به معنی در شرایط دفاع قرار داشتن است. اگر قوه دفاعی بدن در مقابل هجوم بیگانه فعال نباشد هیچ وقت بدن انسان تب نمی کند و درجه حرارت بدن بالا نمی رود. لذا این تب علامت بدی نیست. من گاهی به ذهنم می آید ریشه بحران هایی که در کشورهای ما هست ولی در غرب نیست واقعا همین است که ما نمی خواهیم تسلیم مدرنیته و فضای تجدد و ایده غربی شویم، دنبال راه خودمان هستیم در حالی که هجوم هم از آن طرف هست. مواجه سنگین بین این دو این بحران ها را درست می کند.

فرض کنید ممکن است در کشور ما راستگویی در وجه خردش (صدق خرد در موضوعات خرد)، یا مثلا امانت داری و... کم وجود دارد. این ها را علامت بحران هایی بگیرم که در غرب نیست پس بنا بر این انقلاب اسلامی انقلاب موفقی نبوده و اتفاقی که باید می افتاد، نیفتاده است. چنین پنداری در واقع ناشی از عدم درک صحیح از انقلاب اسلامی است. این سخن را گاهی دوستان اهل بیت هم می گفتند به عنوان مثال عبد الله بن ابی یعفور می گوید در محضر امام صادق ع گفتم: آقا من با مردم معاشرت می کنم. محبین شما را می بینم اهل گناهانی هستند در حالی که بر خلاف آنها مخالفان شما اهل صدق و امانت و ... هستند. عبد الله می گوید حضرت غضبناک به من نگاه کردند و روی دو زانو نشستند تا به من حرف مهمی بزنند، بعد فرمودند این ها (مخالفان اهل بیت ع) اصلاً دین ندارند آنها (شیعیان و محبان اهل بیت ع) هم اصلاً سرزنش نمی شوند. فرمودند: «لا دين لمن دان الله بولاية إمام جائر ليس من الله، ولا عتب على من دان بولاية إمام عادل من الله» یعنی کسی که دنبال امام عادل می رود در تخلفاتش سرزنش نمی شود آن کسی هم که دنبال امام جائر می رود اصلا دین ندارد. عبد الله می گوید خیلی تعجب کردم. سپس حضرت فرمودند: آیا قرآن را که نشنیده ای که می فرماید: «الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور»(بقره/257) کسی که ولایت حقه را قبول می کند وارد جرگه ایمان می شود معیار ایمان و کفر همین است. خدای متعال ولی او است و او را از ظلمات ذنوب به سمت نور توبه بیرون می برد. اما آنها کسانی اند که: «و الذین کفروا اولیائهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات» آنها نور اسلام را داشتند ولی از همین نور اسلام هم خارج می شوند.(1) یا مشابه همین معنا در روایات دیگر آمده است که معصوم می فرماید گناهان مومن از اختلاط با کفار است، مثل این که شما لجن را با دُر آمیخته کنید. آن دُر ممکن است بوی لجن هم بگیرد ولی وقتی شسته شود دوباره دُر است. ولی لجن در هر صورت همان لجن است. در روایات امثال این مطالب فراوان است که البته جزء اسرار هم هست که هرجایی گفتنش صحیح نیست.

این که ما گمان کنیم واقعا غرب خیلی گلستان و خوب است و لابد آنها همه می روند بهشت و ما شیعیان امیر المومنین هم وقتی در جهنم باز شود همه می رویم جهنم درست نیست؛ این داوری از بعضی نقل شده که من فلان جا در فلان کشور رفتم اسلام دیدم مسلمانی نبود، در این جا مسلمان دیدم اسلام نبود؛ این ها بزرگترین انحرافات است، از همان انحرافاتی است که ائمه به شدت با آن مقابله کردند. البته لا ابالی گری هم یک انحرافی در مقابل این انحراف است که ائمه معصومین با آن هم به شدت مقابله کرده اند. در زمان خود اهل بیت هم طایفی بودند که معتقد بودند حقیقت دین حب و بغض است، اگر حب اهل بیت و بغض دشمن آنها را داشته باشید دیگر عمل لازم نیست. ائمه ع به شدت با آنها مقابله کردند و آنها را لعن کردند و به تعبیر امروزی ما گاهی تکفیرشان کردند. لا ابالی گری انحراف است ولی انحراف بزرگ تر این است که ما نگاهمان این گونه باشد.

نسبت به انقلاب اسلامی هم اگر کسی دنبال دولت مستعجل باشد به همین افکار می رسد که ما سی سال است انقلاب کردیم (گمان می کردیم) روز اول گلستان می شود اما حالا ما یک مشکلاتی داریم که غربی ها از آن عبور کرده اند. اگر کسی از روز اول هم انقلاب اسلامی را خوب تحلیل می کرد می فهمید این انقلاب سیاسی حتما نیازمند دو انقلاب دیگر است: یکی انقلاب فرهنگی و دیگری انقلاب اقتصادی. اگر انقلاب فرهنگی و اقتصادی به دنبال انقلاب سیاسی اتفاق نیافتند، حتما هجمه فرهنگی غرب این انقلاب سیاسی را زیر چرخ خودش خرد می کند.

اگر مدل های غربی را پذیرفتید باید در نظام کلان اجتماعی هم اقتضائات دانش های سیاسی غرب و دانش های پیرامونی را بپذیرید و قانون اساسی را باید تغییر بدهید و حکومت دینی را هم کنار بگذارید. من به کسی جسارت نمی کنم اما در واقع «مرگ بر آمریکا آری یا نه!» نوعی توبه نامه از پذیرش انقلاب اسلامی است. توبه نامه به یک معنا یعنی ما اشتباه می کردیم خیال می کردیم انقلاب موفق می شود؛ موفق نشد. این درک از انقلاب صحیح نیست که کسی خیال کند انقلاب سیاسی بدون انقلاب فرهنگی پیروز می شود. اگر کسی خیال کند انقلاب فرهنگی یک امر ساده ای است که یک روزه اتفاق می افتد است دچار اشتباه بزرگتری است. انقلاب فرهنگی اگر دشوارتر از انقلاب سیاسی نباشد و زمان خوش را نخواهد، زمانش کوتاه تر نخواهد بود. ما در این زمینه عقب نیستیم. تجمعاتی مثل این تجمع و تولیداتی که در این زمینه ارائه شده اگر تجمیع شود معلوم می شود ما واقعا در این زمینه در 35 سالگی انقلاب موفق بوده ایم یا نه؟

به هر حال یک اشکال در حوزه کسانی که در مبانی کار می کنند وجود دارد این است که اگر با رویکرد انقلاب به انقلاب فرهنگی و تولید علوم انسانی پرداختند شاید درک عمیق و صوابی از انقلاب اسلامی ، اقتضائاتش و مراحل درگیری اش با تمدن غرب نداشتند، لذا نتوانستند این نظریه را ادامه دهند.

بنابراین ما باید تلاش کنیم که اولا این نظریه ها ادامه پیدا کنند، آن حالت سکون تمام شود برای عرضه این نظریات، تعاملشان، اصلاحشان و رو به پیش بودنشان و بسترهایی فراهم شود. علی رغم نقدهای متعدد صحیح و جدی که بر نظریه های موجود - که برخی از آنها را هم بزرگان مطرح کرده اند - وارد شده است، هیچ تغییری در آن نظریه ها نمی بینیم. برای کسانی که در مبانی می اندیشند تعامل و بسترهایی لازم است تا سعی کنند نظریه ها را بهم نزدیک کنند، اشکالات را رفع کنند، رو به پیش باشند و رابطه نظر و عمل را ببیند تا دچار تورم در حوزه نظر نشویم.

اشکالات لایه دوم (راهبردنگاری)

اما اشکال به اصطلاح راهبردی به حوزه و کسانی که اسناد راهبردی را تهیه کردند این است که گمان می شود تنها از طریق سیاست گذاری می توان به تولید علم دینی یا دانشگاه اسلامی یا مثلا نظام علمی صحیح دست پیدا کرد در حالی که باید حرکت از مبانی شروع شود و در حوزه راهبرد نگاری فرآوری شود. طبیعتا ما به ابزاری برای فرآوری مبانی در حوزه راهبردنگاری محتاج هستیم، همان طور که در مواد مصرفی دیگر ابزار و صنایع تبدیلی وجود دارد، این جا هم احتیاج به یک نرم افزارهایی برای تبدیل مفاهیم بنیادی و راهبرد نگاری داریم.

در حوزه راهبرد نگاری و تهیه اسناد در کشور از سند چشم انداز تا دیگر اسناد نسبت بین مبانی و اصول راهبردی که ارائه شده است به وضوح روشن نیست. البته نباید گفت هیچ ارتباطی و لو به صورت تخمین هم وجود ندارد؛ ولی چون نرم افزار و تکنولوژی برای چگونگی فراوری مفاهیم بنیادی برای تبدیل شدن به راهبردها در اختیار نداشتیم، طبیعتا نسبت روشن و منطقی و جامعی بین این اسناد و مبانی وجود ندارد و احیانا می توان همین اسناد را به گونه ای قرائت کرد که کاملا در مسیر دیگری قرار بگیرند؛ به گمان من حتی سند چشم انداز هم قابل قرائت سکولاریستی هست؛ در حالی که اگر مبانی به خوبی در یک سند تعبیه شده باشد به هیچ وجه نباید قابلیت قرائت غلط وجود داشته باشد و تحریف سند باید واضح باشد.

بقیه اسنادی هم که ما داریم مثل نقشه علمی جامع کشور و همچین سند تحول آموزش و پرورش همین اشکال را دارند. یکی از اشکالاتی که اهل فن وارد کردند این است که نسبت این سندها با مبانی به خوبی روشن نیست، با این که در سند تحول آموزش و پرورش انصافا ده ها محقق کار کردند و مبانی منظم شده است اما در عین این که منظم شده و به نسبت و رابطه بین مبانی و راهبرد ها دیده شده است چون یک منطقی در میان نبوده و فناروی وجود نداشته که بتواند نحوه فراوری آن مبانی را در حوزه راهبردها نشان دهد ما در این زمینه دچار نوعی گسست شده ایم.

 بنابراین آفت این زمینه می تواند اکتفا به سیاست گذاری باشد که ما گمان کنیم بدون توجه دقیق به مبانی و فراوری آن مبانی، از طریق سیاست گذاری می توان حوزه دانش را مدیریت کرد. به علاوه می توان گفت مبانی موجود در این راهبردها دقت لازم را ندارد.

اشکالات لایه سوم؛ منطق تولید علم دینی

 اما مشکل کسانی که وارد حوزه علوم شدند - چه کسانی که بدون قاعده به استنباط پرداختند مثلاً در حوزه مدیریت گزاره هایی را به عنوان گزاره های مدیریت دینی کنار هم چیدند و چه کسانی که در حوزه علم به مفهوم اصطلاحی اش وارد شدند- این است که رفتارشان منطقی نیست. البته نمی خواهم بگویم این اقدامات برای دوره گذار مفید نیست یا این که مثل کتاب «اقتصاد به زبان ساده» منافقین است که یکی از کتاب های مارکس را خلاصه کرده بودند و چند روایت هم ضمیمه اش کرده بودند و می گفتند اقتصاد اسلامی این است.

هر چند واقعا کارهای خوبی در این زمینه انجام شده است ولی واقعیت این است که ابتدا باید مشخص شود که ما چگونه و با چه منطقی باید معارف دینی را فراوری بکنیم؟ اصولا در حوزه علوم، دین چه چیزی باید به ما بدهد و چگونه می توان داده های وحی، عقل و حس را با هم ترکیب کرد تا فراورده ای به دست آورد که عبارت باشد از علم دینی؟ این منطق اکنون در دست ما نیست. مشکل ما این است که در قدم اول نحوه تعامل بین تجربه، عقل و وحی - معرفت های وحیانی - وجود ندارد و در قدم دوم - بر فرض این که ابزاری داشته باشیم که بتواند نحوه تعامل این سه حوزه معرفتی را با همدیگر و داد و ستدشان را تعریف کند - ابزاری را هم که به حد کافی به ما کمک کند تا بتوانیم معارف دینی لازم برای حوزه علوم را استنباط کنیم نیز موجود نیست. به تعبیر دیگر علم اصول فقه کنونی ما کفاف این کار را نمی دهد. علم اصول فقه شاید دقیق ترین علم استنباطی در حوزه معرفت های دینی ما باشد، در حجیت آن هم تردیدی وجود ندارد؛ ولی میدان عملکردش پاسخ گویی به نیاز حوزه علوم نیست؛ یعنی استنباط آموزه هایی که علم برای دینی شدن نیازمند آن است با اتکا به این ابزار حاصل نخواهد شد و آن نیاز پاسخ پیدا نمی کند. با اصول فقه استنباط ها انجام نمی شود چون ابزاری است که کفاف این حوزه را نمی دهد، هرچند بخشی از این حوزه را هم تامین می کند.

بنابراین اشکال اساسی چه برای آن کسانی که در حوزه تولید گزاره های دینی در زمینه علوم انسانی تلاش کرده اند چه برای کسانی که به جای تلاش در این حوزه به دنبال تولید معادلات بودند این است که رابطه منطقی این گزاره ها، قضایا و نظریه ها با مبانی و راه بردها روشن نشده است. در واقع ما با یک خلأی مواجه هستیم که بتواند این سه حلقه را به صورت یک پیوستار در بیاورد. بنابراین یکی از نیازهای ما در حوزه تولید علوم دینی یک نرم افزار شامل است که بتواند این سه حوزه را هماهنگ و به صورت یک پیوستار ببیند و نقشه جامع دستیابی به علم دینی را تولید کند که این هم در دستور کار بعضی موسسات قرار دارد و مشغول انجام آن هستند و البته قسمت زیادی هم در این زمینه پیشرفت داشتیم.

من ماموریت دوستان عزیز فعال در این عرصه را آسیب شناسی این سه حوزه و دنبال کردن طرح ها و راه بردهایی که به حل این آسیبها کمک کند می دانم. یعنی نباید دوباره ما از اول شروع به نظریه پردازی کنیم تا یک نظریه را بگیریم، نظریات فراوانی وجود دارد و ما باید کل حرکت را آسیب شناسی کنیم و سعی کنیم مجموعه هایی را که فعال هستند در جایگاه خودشان قرار دهیم و با یک فعالیت ترکیبی این آسیب ها را کم بکنیم تا آرام آرام از صدر تا ساقه علم دینی امکان تولید بیابد. الحمدلله تلاش های خیلی خوبی هم انجام گرفته که منکر آن تلاش ها نیستم ولی هنوز این آسیب ها به نسبت وجود دارد.

بحث دوم: التزام به توحید، مبنای تولید علم دینی

در حوزه مبنا باید دقت شود اگر شما معتقد هستید که ما علم دینی داریم - که در حقیقت علم انسانی اسلامی داریم- شما در رتبه قبل یعنی در مرحله معرفت شناسی باید قائل شوید که معرفت شناسی اسلامی و غیر اسلامی دارید و الا اگر در حوزه معرفت شناسی شما برای معرفت شناشی، دینی و غیر دینی قائل نشوید معنا ندارد که در حوزه علم، که یکی از شاخه های معرفت است قائل به علم دینی و غیر دینی شوید.

مرحوم علامه طباطبایی در مقاله ششم ( کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم) در واقع پاسخ نسبیت گراهای غرب را می دهند و می گویند در غرب در باره نسبیت معرفت، بین علوم اعتباری و حقیقی خلط شده است. علوم اعتباری می تواند نسبی باشد ولی علوم حقیقی نسبی نیست. شاید علوم اعتباریی که ایشان در مقاله ششم می گویند معادل همان فرهنگی است که در فلسفه فرهنگ غرب مورد بحث قرار می گیرد که سابقه هم دارد. شاید در حوزه فلسفه اسلامی این بحث برای اولین بار به صورت دقیق در مقاله ششم روش رئالیسم طرح شده است.

اگر کسی برخی علوم را اعتباری بداند و بین علوم اعتباری و حقیقی هم رابطه منطقی برقرار نکند می تواند در معرفت شناسی در حوزه علوم حقیقی قائل به علم دینی و غیر دینی نباشد؛ اما در حوزه علوم اعتباری قائل به علم دینی و غیر دینی باشد. بعضی افراد علوم انسانی را در حوزه علوم عملی می دانند یعنی علوم دینی را دقیقا از فروع حکمت عملی می دانند. در حوزه حکمت عملی هم اگر شما به اعتباری بودن علوم عملی قائل شدید، می توانید قائل به نسبیت شوید و بگویید چون اعتباری است علم، دینی و غیر دینی پیدا می کند. ولی چون حوزه علوم حقیقی حوزه اکتشاف است علم، دینی و غیر دینی ندارد. بنابراین به یک معنا علوم انسانی در علم اعتباری داخل می شوند. در واقع همه علوم انسانی اعتباری و قراردادی نیستند بلکه بخشی از علوم انسانی مثل حقوق علوم قراردادی است.

اگر شما واقعا در حوزه معرفت، قائل به معرفت دینی و غیر دینی نیستید یعنی می گویید معرفت اسلامی و غیر اسلامی ندارد، معرفت معرفت و کشف است. به تعبیر دیگر دین هم نباید در این حوزه نظری بدهد و خود فیلسوفان هستند که باید نظر بدهند معرفت چیست، معرفت صواب و ناصواب چیست؛ اگر این محدوده را خارج از رسالت دین و در حوزه فلسفه منحصر می دانید و می گویید باید فیلسوفان با روش فلسفی بحث کنند و نظر بدهند و قائل هم می شوید به این معنا معرفت، دینی و غیر دینی ندارد، معرفت صدق و کذب دارد؛ یا معرفتمان صحیح است یا صحیح نیست؛ طبیعتا قائل شدن به علم دینی بی معنا است. مگر به آن معنایی که بعضی بزرگان فرمودند که علم تماما دینی است. این هم باز به این معناست که علم، دینی و غیر دینی ندارد؛ هیچ فرقی ندارد که بگویید چون علم اکتشاف است، کشف دینی و غیر دینی ندارد و همگانی است یا بگوییم چون اکتشاف است مطلقا دینی است. این دو در واقع یک حرف است که بر اساس آن تقسیم علم به دینی و غیر دینی بساطش برچیده می شود، علم یا هست یا نیست؛ یا علم است یا جهل است. اگر شما در معرفت شناسی علم و جهل را به تطابق با واقع تعریف کردید و فقط معیار را تطابق گرفتید طبعیتا باید علم دینی را مطلقا انکار را کنید.

معرفت و مولفه های آن

اما اگر معتقد شدید معرفت پدیده ای است که در عین معطوف بودن به واقع است به اختیار انسان هم معطوف است، و دستیابی به معرفت دارای یک فرایند اختیاری است که در این فرآیند اختیاری، هم اختیار فرد، هم اختیار جمع و هم اختیار تاریخ وجود دارد و حتی عوامل تکوینی/ تشریعی(؟) حضور دارد. یعنی شما وقتی شروع می کنید به تحقیق و تفحص و تولید یک نظریه، به صورت جزیره ای فعالیت نمی کنید بلکه درون یک فرهنگ اجتماعی کار می کنید و قبل از آن مطعوف به اختیارات خودتان در حال فعالیت هستید. شما اختیاراتی کردید که این اختیارات یک نسبیتی برای شما درست کرده است و نسبیت اختیار شما در نحوه فهم شما موثر است. شما در درون یک جامعه و در درون یک تاریخ اجتماعی زندگی می کنید.

کسی که جزو جامعه انبیا است و تعاریف انبیا را به رسمیت شمرده و به آنها ایمان دارد وقتی وارد تحقیق می شود حتما به گونه خاصی می اندیشد و کسی که عضو جامعه انبیا نیست حتما به گونه دیگری می اندیشد چون در یک فضای دیگری زندگی می کند و به تعبیر دقیق تر شما لا اقل دو جهان موازی دارید: جهان نور و ظلمت، جهان شیطان و اولیا طاغوت و جهان عقل. مقصود از عقل منزلتی از منازل وجودی نبی اکرم در ساحت تنزلشان در عوالم خلقت است همان که در حدیث عقل و جهل هم آمده نه عقل جزئی ما. دو تا عالم دارید عالم عقل و عالم جهل. همین که انسان شروع به فهم می کند - مثل بقیه افعالش- یا در عالم جهل است یا در عالم عقل، یا در عالم نور است یا در عالم ظلمت. در عالم نور و در عالم ظلمت یک طیف وجود دارد از اخلاص محض داریم تا درجه دهم ایمان. آن جا هم از شرک داریم تا کفر محض. ولی در هر حال دو تا جهان وجود دارد، معرفت یا نورانی است یا ظلمانی است. علم مومن نور است و علم کافر ظلمت است. لذا در حدیث عقل و جهل علم از جنود و قوای عقل است و جهل از قوای جهل. این علم و جهل که در مقابل آن است هر دو امر وجودی هستند، یکی ظلمانی است و یکی نورانی. یکی از قوای ابلیس است و یکی از قوای وجود مقدس نبی اکرم. وقتی شروع به دانش افزایی می کنیم در یکی از این دو تا عالم قرار می گیریم یعنی تاملات نظری، تحقیق و نظریه پردازی ما - حتی مطالعات آزمایشگاهی ما- از این دو ساحت بیرون نیست.

بنابراین اگر کسی در معرفت شناسی قائل به دینی و غیر دینی نشد بعد در حوزه علوم انسانی صحبت کردن از علم دینی و علم غیر دینی بی معناست. مگر حوزه علوم دینی را از حوزه علوم حقیقی ممتاز کند و به نوعی باب اعتبار و نسبیت را در آنجا بگشایید. البته بحث های دقیقی در این باره انجام شده و پرداختن به آنها ضرورت ندارد.

به علاوه اگر مبنای شما در معرفت و معرفت شناسی این است که معیار صحت را یک مولفه ای و نسبت با واقعیت و به معنای اکتشاف خام بدانید بی تردید دنبال علم دینی بودن معنا ندارد. چون با علم یا واقع کشف شده است یا کشف نشده است. رابطه بین انگیزه و انگیخته هم قطع می شود. ممکن است انگیزه اکتشافی انگیزه غلطی مثل قتل انسان ها بوده است و به همین علت یک واقعیتی کشف شده اما چون این کشف واقعیت است علم است. شخصی دنبال تولید یک سلاح کشتار جمعی بوده و سلاح میکروبی را تولید کرده است ولی به یک واقعیت رسیده که علم است. اگر این چنین باشد انگیزه و انگیخته از همدیگر تفکیک می شوند. انگیزه ربطی به انگیخته ندارد، ممکن است با انگیزه خوب به نیتجه بد برسید یا ممکن است با انگیزه بد به نتیجه خوب برسید. این ها هم از لوازم بعدی اش است.

پس اگر شما در حوزه معرفت قائل به اکتشاف خام شوید رابطه انگیزه و انگیخته را هم قطع می کنید و باید معرفت را تک مولفه ای تعریف کنید و پس از آن دنبال علم دینی و غیر دینی بودن بی معناست؛ مگر این که بگویید همه علوم دینی هستند، چون یا مطابق با واقع هستند و علم هستند؛ یا مطابق با واقع نیستند و علم نیستند، اگر چیزی علم باشد دینی هم خواهد بود. پس دینی بودن خیلی دلیل روشنی نخواهد داشت چون فقط اکتساب واقع است. ولی اگر شما علم را با مولفه های مختلفی تعریف کردید و معتقد شدید علم باید هماهنگی نظری و انسجام داشته باشد سپس انسجام را درون خانواده بزرگ علم تعریف کردید و قائل شدید دانش ها باید به دانش های هماهنگ تبدیل شوند، از منطق ها گرفته تا علوم کاربردی، و بنا بر انسجام و هماهنگی قائل شدید که علم باید کارآمدیِ در جهت داشته باشد نه کارآمدی مطلق، مثلا اگر علمی در جهت پیشبرد مقاصد دینی کارآمدی نداشت این علم حق و صدق نیست.

شرط سوم برای این که یک معرفت، معرفت به صوابی باشد این است که باید تابع دستگاه انبیا باشید. یعنی باید دستگاه علم را زیر مجموعه دستگاه انبیا قرار دهیم چون آن چه در عالم وجود دارد یا در دستگاه شیاطین است یا در دستگاه انبیا. بنا بر این فیلسوفان را هم باید زیر دست انبیا تعریف کنیم نه بالا دست انبیا. در فلسفه فیلسوفان خودشان را بالا دست انبیا تعریف می کنند و با نگاه ماهواره ای به جهان جای انبیا را تعریف می کنند. در حالی که دین آن حقیقت مهیمن بر همه عالم است. این فاجعه است چطور شما می خواهید جایگاه دین را خود تعریف کنید. بنا بر شرط سوم معرفتی صحیح است که زیر چتر انبیا باشد. البته معنی زیر چتر انبیا بودن مفهوم بسیطی نیست، بلکه یک مفهوم پیچیده است که عبارت است از تولید دانش در فرایندی تحت ولایت انبیا؛ نه این که انبیا ع صرفا خروجی علم را کنترل کنند همانند آن چه که شورای نگهبان خروجی قانون گذاری را کنترل و تایید می کند. این فیلتر در همه مراحل باید باشد.

اگر شما مجموعه این مولفه های انسجام عقلانی، تبعیت از وحی و انبیا و کارآمدی عملی را مد نظر قرار دادید آن وقت علم به دینی و غیر دینی تعریف می شود. ممکن است معرفتی انسجام داشته باشد، کارآمدی عملی هم داشته باشد ولی مولفه تبعیت از دین را نداشته باشد حاصل جهل است و ظلمات. کارآمدی هم دارد، تمدن هم با آن درست می شود، بیماریها را هم درمان می کند، بنا نیست نظریات شیطانی در دنیا کارآمدی نداشته باشند. (سنت الهی مبنی بر) امداد دستگاه شیطان به همین است که بیماری را هم درمان می کند، در کشاورزی و کیهان شناسی هم توفیقاتی بدست می آورد. لذا علم خارج از دستگاه انبیا به نظریات منسجم و کارامد می رسد ولی فقط یک اشکال دارد، یعنی عدم وجود مولفه تبعیت از وحی و دین لذا آن عل می شود علم شیطانی. هر چه از تبعیت دین بیرون آمد به باور ما وارد عالم ظلمات می شود چون عالم سومی در کار نیست: «الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور و الذین کفروا اولیاهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات».

البته ممکن است کسی بگوید این بحث ها کلامی و درون دینی است. یعنی از آن نیرنگ هایی که به ما می زنند می خواهند به دین هم نگاه برون دینی بکنند، مثل این که بگویید من به منظومه شمسی نگاه بیرونی می کنم در حالی که در منظومه شمسی هستید و اگر جاذبه زمین کم یا زیاد شود عقلت از دست می رود. یک ذره سرعت حرکت زمین زیاد شود همه معادلات ما به هم می ریزد. گمان می کنید دارید از بیرون به منظومه شمسی نگاه می کنید؛ نگاه برون دینی هم همین طوری است. آدمی که می خواهد نگاه برون دینی کند وقتی از دین بیرون رفت، شیطان می گوید: مرحبا، حالا ما هستیم بیا تا من کمکت می کنم و با هم نگاه می کنیم. او تصور می کند تنهایی دارد نگاه می کند. اشتباه فیلسوفان غرب همین بود. به همین علت است که به اینجاها رسیدند. این فتنه ها زیر سر همین انانیت نفس ها است که گمان کردند بیرون از دستگاه انبیا می ایستند و دستگاه انبیا را تراز می کنند. آنها می خواهند با کشمش خودشان ترازوی عالم را که امیرالمومنین است ترازو کنند: «علي مع الحق والحق مع علي، يدور حيثما دار»(2) عبارت «یدور معه حیثما دار» خیلی سنگین است. حالا می خواهد این میزان را روی ترازوی عقل خودش بگذارد همین می شود که می بینید.

علم دینی و بحث کشف واقعیت

شما می گویید من می خواهم واقع را کشف کنم. می گویم چرا می خواهی واقع را کشف کنی؟ التزام به واقع برای چه؟ اصلا من واقع را کشف نکردم من یک سلسله بافته هایی دارم که مطابق با واقع نیست. چرا حرفهای شما که مطابق با واقع هست محترم است ولی حرف من که مطابق با واقعی نیست محترم نیست؟ من می گویم حرف مطابق با واقع ناصواب است حرف مخالف با واقع محترم است. چه احترامی واقعیت دارد که شما در دانش باید ملتزم به آن باشید به طوری که می گویید اگر دانش مطابق با واقع شد محترم است؟ من می گویم بر عکس اگر دانش مخالف با واقع شد محترم است. چرا معیار ارزش را مطابقت با واقع می دانید؟ مگر واقع چیست یا کیست؟ مگر واقع را می پرستید؟ خدای شماست؟ می بینید مشرک شدید! خب آن وقت چه کسی گفته تطابق با مخلوق خدا محترم است؟ اگر معرفت به پرستش برگردد و فرایند معرفت پرستش باشد، حاصلش هم به پرستش کمک کند محترم است و در غیر این صورت محترم نیست. موحد حرفی غیر از این ندارد: لااله الا الله؛ یعنی من غیر خدا نمی پرستم. مگر من واقع پرست هستم که مرا می خواهید ملتزم به واقع کنید، من می خواهم در بستر پرستش خدای متعال زندگی کنم، هرچند مخالف با واقع باشد. این کار چه اشکالی دارد؟ اگر واقع را به خدا بر گردانید و بگویید واقع یعنی حضرت حق، می گویم پس در واقع «معرفت الله» محترم است. این معرفت الله هم که هیچ وقت نمی تواند مطابق با واقع باشد. به آخرش هم برسید خدا را تنزیه می کنید و می گویید «سبحان الله». یک کمونیسم هم واقع را قبول دارد. آن چیزی که محترم است خداست. اصلا توحید یعنی همین.

از کلاه های بزرگی که سقیفه بر سر ما گذاشت این بود که باب ولایت معصوم را بست، با این کار باب توحید بسته و درهای دیگر باز شد. آیا واقعی که خدا نباشد محترم است؟ من می گویم خدای ما فرا واقع (فلسفی) است. سوال را از یک جهت دیگر به این صورت مطرح می کنم که اگر شما همین عقل حرکت کردید و دریافتید که واقع هست آن واقع هم عالم امکان است و اصلا خدایی وجود ندارد- ملحدین هم همین را می گویند و ملتزم به واقع هستند ولی ملتزم به خدا نیستند- این واقع محترم است؟ آیا فلسفه های الحادی محترم است؟ اگر به آنها بگوییم در کشف حقیقت اشتباه کردید آنها هم به ما می گویند شما در کشف حقیقت اشتباه کردید. معرفت اگر ملتزم به واقع شد ممکن است واقع را فقط جهان ماده ببیند. یک چیز بیشتر محترم نیست آن حضرت حق است، خود حضرت حق، نه حقی که به واقعیت درجه دو تعریف شود، واقعیت یعنی او «الا کل شیء ما خلا الله باطل»(3) حق خود اوست نه این که چون اولاً واقعیت حق است، ثانیاً خدای متعال هم واقعیت است، پس خدا حق است و لذا اگر واقعیت ماده هم باشد حق باشد.

فرض کنید اگر کسی به این مطلب رسید که واقع جهان کر و کور و مادی است، این مطلب محترم است؟ باید پرستیدش؟ باید به آن احترام گذاشت؟ اگر می توان نقد زد حتما باید نقد بزنیم. آنی که محترم است «اله» است. «لا اله...» یعنی چه؟ اله یعنی کسی که صاحب همه اسماء حسنی است و ما مضطر به اسماء حسنای او هستیم، او مبدا خیر است و توحید یعنی همین. من مگر واقع پرست هستم می گوید واقع این طوری است خب باشد به من چه واقع این طوری است؟

چه دلیلی دارد من نگویم سراسر علم که اکتساب واقع است چرت و چرند است؟ چه دلیلی بر نقض سخنم دارید؟ آن چه اکتساب واقع نامیده می شود هیچ ارزشی ندارد. لذا می گوییم مکشوفات علوم مدرن که غالباً وجهه شیطانی دارد هیچ احترامی ندارد. هیچ وقت هم کمال نیست. بر چه اساسی علم کمال است؟ اصلا «حق» خود حضرت حق است. حقیقتی غیر او نیست. او محترم است. راه های رسیدن به این مطلب متعدد است. یکی از ابزارش هم مجادلات برهانی است. برهان جزو مجادلات است. وقتی انسان می خواهد با نفس خودش و شیاطین مجادله کند باید حرف را برهانی کند. برهان ابزار مجادله است ولی ابزار ایمان ساز نیست. حق خود حضرت حق است، او اله است: لااله الا الله. این طور نیست که حق - اعم از ماده و غیر ماده - محترم باشد منتهی حالا ما رسیدیم به این که ماده اصل نیست بلکه خدا اصل است. اگر ماده اصل بود، محترم بود چون واقعیت است. نه خیر ما واقعیت پرست نیستیم.

جمع بندی

دو نکته در حوزه معرفت شناسی بیان شد. یک نکته این بود که ما باید در معرفت شناسی به معرفت دینی و غیر دینی برسیم تا بتوانیم به وجود علم دینی و غیر دینی و تمایز آنها از یکدیگر قائل شویم. مگر این که علم را از سنخ معرفت ندانیم کما این که بعضی ها علم را در حوزه عقل عمل قرار دادند، عقل عمل را هم اعتباری می دانند که در این صورت خارج از حوزه معرفت خواهد بود. البته همه این ادعاها محل بحث است چون اختیار انسان همه جا هست و علم هم فعل انسان است. علوم نظری هم مانند علوم عملی هستند- با یک تفاوت هایی- اگر کسی این را قائل نشود قول به علم دینی بی معناست.

در نکته دوم بیان شد اگر معیار صحت را یک مولفه ای دانستید و صحت را به «واقع» و فقط نسبت با «واقع» برگرداندید - به مفهوم مشهورش نه این که مفهوم واقعیت را عوض کنید - حتما علم، دینی و غیر دینی نخواهد داشت چون یا این نسبت هست یا نیست؛ ولی اگر معیار صحت را متشکل از چند مولفه بدانیم که عبارتند: از 1- نسبت با واقع، 2- کار آمدی 3- انسجام درونی و عقلی 4- تبعیت از وحی، آن وقت علم قابل تفکیک به دینی و غیر دینی می شود. در یک کلمه اگر پایگاه صحت علم را به توحید و پایگاه بطلانش را به شرک برگرداندید، علم دینی و غیر دینی معنی دار می شوند. علم دینی آن است که پایگاه صحتش به توحید بر می گردد البته این یک نظریه معرفت شناسی است که احتیاج به تبیین دارد در فرصت دیگری ان شاء الله. الحمدلله رب العالمین.

سوال: طریق رسیدن ما به حضرت حق چیست؟ ورای واقعیت چیست؟ چگونه حضرت حق ورای واقعیت است؟

جواب: مقصود ما از «واقع» همان حضرت حق است. جواب همان بحث هایی است که ملاصدرا برای اصالت وجود مطرح کرد. من طرفدار دستگاه صداریی نیستم ولی فکر می کنم تحولی که صدرا در فلسفه ایجاد کرده این است که دیگران از واقعیت - بدین معنا - شروع می کردند سپس از برهان امکان و وجوب به حضرت واجب می رسیدند. اما ایشان از اول می گوید اصالت با وجود است و مقصودش از وجود هم حضرت حق است. لذا می گوید این عالم مظاهر آن وجود است. ملاصدرا پس از تشکیک وجود تشأّن مظاهر وجود را مطرح می کند.

اگر موحد هستید از اول مفهوم واقعیت را به حضرت حق برگردانید و بگویید یک حضرت حقی است که ما به آن تعلق داریم و معرفتمان هم فقط در یک دستگاه نظری منحصر نیست که معرفت می سازد. اگر می گویید عقل همان است که فرمود: «العقل ما عُبِدَ به الرحمن»(4) پایگاه معرفت و پایگاه بندگی است، بنابراین تعریف و کارکرد عقل عوض می شود، معنای معرفت شناسی تغییر می کند و باید جایگاه ایمان در معرفت تثبیت شود. البته این سخن که ما می گوییم ایمان استدلال پذیر نیست به معنی ایمان گرایی غربی نیست. می توان ایمان را برای مجادله با نفس برای مجادله با شیطان برای مجادله با شیاطین انس به استدلال تبدیل کرد. یعنی گمان نکنید استدلال ایمان ساز است بلکه از ابعاد تقویت کننده ایمان است. در یک کلمه اگر موحد هستید همین جا موحد باشید. اگر در عقل عمل کسی گفت یک چیزهایی ذاتاً قبیح یا حَسَن هستند دروغ گفتن ذاتا بد است راست گفتن ذاتا خوب است امانت داری ذاتا خوب است ظلم ذاتا بد است، و انسان باید رعایت کند. می گویم بسیار خوب، حالا من اگر به این ذاتی ها ملتزم نباشم چه می شود؟ چه کسی گفته التزام به این ذاتاً خوب ها خوب است؟ مگر من ظلم پرست یا عدل پرست و صدق پرستم. من یک خدا دارم می گوید: این کار را نکن! آن کار را بکن! می گویم: چَشم. وقتی می گویی: ملتزم باش، چون ذاتا بد است؛ داری خدا درست می کنی. وقتی می گویی ملتزم باش به لوازم ظلم، به لوازم عدل، به لوازم صدق، به لوازم امانت،... در واقع هزار تا خدا بالا سر من می چینی بعد می گویی به همه این ها ملتزم باش. عقلی که مرا به این همه خدا ملتزم کند محل تامل است.

در حوزه نظر هم اگر شما یک واقعی درست کردید که می تواند حضرت حق باشد و می تواند نباشد و اوسع از حضرت حق و الله - تبارک و تعالی – است و گفتید دانش باید ملتزم به آن واقع باشد؛ می گوییم شما بت پرستی ایجاد کرده اید و مقصدتان هم شرک است. اگر عرفان هم این گونه باشد شرک است. اگر کسی می گویید «لااله الا الله» تا آخر همین را بگویید «قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا»(احقاف/13) چرا به «لااله الا الله» حاشیه می زنیم؟ به این کلمه در اخلاق حاشیه می زنیم، در فلسفه یک حاشیه می زنیم، در دانش به گونه دیگری حاشیه می زنیم.

سوال: اگر ممکن است دلیل و مثال بیشتر ذکر کنید.

جواب: آیا گمان می کنید توحید را فلاسفه به ما یاد دادند؟ خیر، انبیا به ما یاد دادند. کار انبیا چیست؟ «لیثیروا لهم دفائن العقول و لیستأدوهم میثاق فطرته»(5) یک چیزی در عقل هست انبیا آن را استخراج می کند. در انسان فطرتی هست پیغمبران این فطرت را فعال می کنند. روایات میثاق می فرماید: «ثبتت المعرفة في قلوبهم، ونسوا الموقف، وسيذكرونه يوما، و لولا ذلك لم يدر أحد مَن خالقه و لا مَن رازقه»(6) اگر آن معرفتِ فطری نباشد احدی خدا را نمی شناخت. دستگاه معرفت شناسی منحصر در دستگاه معرفت شناسی فلاسفه نیست. یک دستگاه درست کردند: «بدان آدمی را قوه ای است درّاکه که در او منقش گردد صور اشیا». ارسطو همه عالم را در کوزه خودش نهاده است که هنوز هم حکومت می کند.

اگر فرصتی دست بدهد خواهم گفت که ارسطو چه بر سر عالم آورده و چه دستگاه و سفره ای در مقابل سفره انبیا در عالم معنا پهن کرده است. تا انتهای عقل عمل و نظر، تا اخلاق و تدبیر منزل هم رفته و هیچ جایی برای انبیا نگذاشته است. ارسطو همه ساحت های دانش را هم طبقه بندی کرده است، از نظام کیهانی مقولات عشر تا دسته بندی که در صناعات خمس برای علوم ارائه نمود. حضرت حق واقعیت دارد و هر چیز که به بندگی خدای متعال کمک کند معرفت است هر چیزی که به بندگی خدای متعال کمک نکند جهل است. کارآمدی دارد؟ بله. ما را از خدا دور می کند؟ بله.

سوال: با چه ابزاری درک می کنیم که حضرت حق چیست؟

جواب: آیا شما می خواهید خدا را کشف کنید؟ یا «بك عرفتك وأنت دللتني عليك ودعوتني إليك ولولا أنت لم أدر ما أنت»(7) و یا فرمود: «يا من دل على ذاته بذاته»(8) عقل صنع خدا است یا صنع شما؟ آیا عقل انسان در عالم چیزی در عرض خدا و در مقابل است که خدا را کشف کند یا صنع خداست؟ اگر عقل مستقل و در عرض خدا بود الی الابد خدا قابل کشف نبود چون عقل مستقل، اله مستقل است. دو اله هیچ وقت همدیگر را نمی شناسند. عالمشان از هم جدا است. اگر عقل شما خدا را می شناسد به خاطر این است که عقلتان مرتبط با حضرت حق است، صنع او و فعل او است؛ خود او با عقل شما کار می کند. گمان نکنید یک عقل مستقل از خدا می تواند خدا را کشف می کند. معرفت صنع الله است هر چند با عقل انجام می شود. خود اوست که در عقل شما حاضر است «بک عرفتک». اگر عقل را جدا از خداوند تعریف کنید از اول یک خدایی در مقابل خدا تعریف کرده اید که هیچ وقت به خدای دوم نمی رسد. دو عالم از هم گسسته نمی توانند همدیگر را کشف کنند. حضرت حق است که با عقل من مرا به خودم می فهماند و با فطرتم خودش را به من می فهماند.

آیا زمانی که انسان در حال فلسفه ورزی است خودش دارد تفلسف می کند؟ خیر! حضرت حق دارد کار می کند. البته اراده من هم دخیل است و نسبتی بین این ها واقع می شود. این نسبت یا از جهان ظلمانی عبور می کند یا از جهان نورانی. ما که عقل مستقل هستیم چه راهی به خدا داریم؟ موجود مستقل که راهی به موجود دوم ندارد. آیا وسیله بودن عقل از خودش است یا از حضرت حق است؟ حضرت حق در این وسیله حضور پیدا می کند و خودش را به شما اثبات می کند یا شما می روید خدا را پیدا می کنید؟پس حضرت حق خودش ابزاری به ما داده است و خود او هم آن ابزار را در جهت کارکرد درست هدایت می کند. البته ممکن است ما نخواهیم زیر بار این سخن برویم. «مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ»(کهف/17) فقط خودش هدایت می کند. شما عقل را مستقل از خدا نبینید، عقل مخلوق خداست، هدایتش هم با خدای متعال است خدا هم از طریق عقل، خودش را به ما اثبات می کند نه آن که ما مستقل از خدای متعال از طریق عقل او را بشناسیم. البته یک طرفه و جبر مطلق در کار نیست. اگر شما نخواهید خدای متعال معرفت را به شما نمی دهد. به آن مقداری که اتمام حجت شود معرفت را به شما می دهد، مازادش خواستنی است اگر طلب کردید به شما می دهد هر چند «قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ» تا اینجایش از اختیار شما بیرون است ولی از این به بعد: «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ»

سوال: حال که مطابقت با واقع ارزشی ندارد، ارزش نور و ظلمت به چیست؟

جواب: ارزش آنها به میزان تبعیت از وحی است. به اندازه تبعیت از خدای متعال برایش ارزش قائل هستم و الا هیچ ارزشی ندارد. این همه قول و نظر در عالم مطرح شده است، چه احترامی دارد؟ به اندازه ای که حرف خدا را زدند محترم هستند.

سوال: برای کسی که اعتقاد ندارد چطور؟

جواب: این سخن در مرحله بعد مطرح می شود. می پرسید: از نظر دستگاه معرفتی خودم مبنای ارزش چیست؟ می گویم: معبود من. کسی که خدا را قبول ندارد (حتماً) معبودی دارد و نزد او ارزش به همان معبود بر می گردد. ارزش همیشه برای معبود است. لذا معبود مشترک درست کردن و این که شما برای رساندن یک نفر به یک حقیقت در برخی مواقع به صنع الهی تمسک کنید ، عیب ندارد. ولی توجه داشته باشید کسی که دنیا را می پرستد الهش دنیا است لذا دنیا برای او معیار صدق است و او معیار صدقی دیگری ندارد و شما نمی توانید برای او ارزشی تعیین کنید. به نظر من کسی که خدا را انکار کرد باید به پوچی برسد چون با یک واقعیت کور، کر و بی شعور که نمی توان در عالم ارزش درست کرد، و یا اخلاق ساخت. ارزش و کرامتی باقی نمی ماند. من معتقد هستم هر کسی رسید به این که خدا نیست آسان ترین راه برایش خودکشی است. برای او عالم پوچ اندر پوچ است زیرا فقط یک چیز به آدم معنا می دهد یعنی خدای متعال. برای کسی که خدا را نمی پرستد ارزش (حقیقی) منتفی است؛ او یا به نسبیت محض می رسد یا به دنبال شهوات می رود و اصل دنیا می شود؛ برای استدلال با او باید از آخورش استفاده کرد. همیشه پایگاه استدلال «اله» است. این یک قاعده است که با هر کسی می خواهید استدلال کنید به اله اش استدلال کنید. لذا کسی که می خواهد با سلمان حرف بزند نباید بگوید: ای سلمان! آیا قبول داری تناقض محال است؟ باید با سلمان از دعای ابوحمزه شروع کنیم. به کسی هم که جز ماده را قبل ندارد می گوییم: آیا تناقض در عالم ماده واقعی است؟ نمی توانی حرکت را در عالم انکار کنی، نمی توانی هماهنگی را انکار کنی. با انسان ماده گرا از یک چنین جاهایی باید شروع کرد. ولی وقتی با یک موحد سخن را شروع می کنی اگر بپرسی: تغایر را قبول داری؟ می گوید: من خدا را قبول دارم. تغایر چیست؟ با او که نباید از تغایر حرف زد. دستگاه ارسطو برای محاجه با کفار محض - هر چند دستگاه خوبی نیست- دستگاه کارآمدی است.

سوال: فرمودید امر واقعی غیر الهی باطل است. و از سویی جمع بین حق و امر غیر واقعی هم محال عقلی است. مثلاً ظلم از خداوند بر نمی آید. آیا کلام شما کلام اشاعره نیست؟

جواب: ظلم چیست؟ شما قانون اساسی بالای سر خدا می گذارید؟ و این حرف هم کلام اشاعره نیست. تا کسی یک حرف جدید زد نگویید حرف اشاعره را می زند. سیاه و سفید نکنید. اصل حرف بوده ولی این پاسخ، پاسخ جدیدی است، من می گویم معتزله قانون اساسی می نویسند و بالا سر خدا می گذارند. چه کسی گفته که یا این طرف بام یا آن طرف بام (باید قرار داشت)؟! یا شما حسن و قبح را انکار کنید یا دستگاه حسن و قبح را بر سر خدا بگذارید و بگویید خدا هم یک قانون اساسی دارد که آن قانون اساسی عمل می کند.

سوال: آیا معصوم هم همین جواب را می دهد؟

جواب: اگر خواستید از سخن معصوم بحث کنید باید به سراغ مجموع روایات بروید و منظومه روایات را در نظر بگیرید، نه این که در میان مطالب یک روایت هم خوانده شود.

سوال: از معصوم سوال شد آیا می شود شتر از سوراخ سوزن عبور کند بدون این که شتر کوچک شود یا سورخ سوزن بزرگ شود؟ فرمود خداوند بر هر کاری قادر است، اما این کار محال است. پرسیدند آیا خداوند می تواند کار غیر عادلانه انجام دهد؟ فرمود: خداوند بر هر کاری قادر است اما این کار محال عقلی است. حق نمی تواند با امر غیر واقع جمع شود و ربطی هم به قدرت خداوند ندارد. این سوال ها اشتباه است.

جواب: هر چند این مطلب قابل انکار نیست ولی ربطی به حرف ما ندارد. فرمایش امام صادق ع محترم است و معنی اش این نیست که شما الهی در عرض اله قرار دهید.

سوال: تفاوت حرف شما با اعتقاد اشاعره در چیست؟

جواب: اشاعره ممکن است حسن و قبح را قراردادی بدانند ولی ما قراردادی نمی دانیم، حسن و قبح واقعی است، اما تعریف واقعیت غیر از تعریف توحید است. مناسبات فعل حضرت حق خوب است و غیر مناسباتش بد است. حسن و قبح را به خود حضرت حق بر گردانیم نه به ورای حضرت حق. واقعی کردن به معنی برگرداندن به غیر خدای متعال و پایگاهی غیر خدای متعال برایش تعریف کردن نیست. چه چیزی غیر خدای متعال هست که پایگاه قرار بگیرد؟ پایگاه اخلاق، پایگاه صدق یا پایگاه علم. غیر خدا پایگاه هیچ چیز نمی تواند باشد. الوهیت پایگاه همه چیز در عالم است.

البته باید تفاوت این سخن با ایمان گراها، نسبیت گراها و اشاعره معین بشود. اگر معین نشود هر سه اشکال بر آن وارد است. سخن ما هیچ کدام از اعتقادات این سه گروه نیست. باید در یک فرصت مناسب تفاوت ها را روشن کنیم.

سوال: گویا در نظر شما نسبیت گرایی دارای جایگاه خاصی است.

جواب: نسبیت گرایی توحیدی. یعنی خدا مطلق است و ما همه ذیل او نسبی هستیم. اما آن نسبیت گرایی را که خدا را هم نسبی کند قابل قبول نیست. خدا مطلق است.

سوال: آیا شما به رئالیسم اعتقاد دارید؟

جواب: آیا مقصودتان رئالیسم خام است؟ یا این که می خواهید بگویید ادراکات ما نسبتی با واقع دارد به معنی نسبت با واقع؟ ادراکات ما با واقع نسبت دارد. ادراکات ما یا از دستگاه ظلمت عبور می کند یا از دستگاه نور. اگر ادراکات ما از دستگاه نور عبور کند با واقع یک طور نسبت برقرار می کند و عالم را نورانی می بیند، و اگر از دستگاه ظلمت عبور کند عالم را ظلمانی می بیند. به تعبیر دیگر یا انسان جهان مستکبرانه را می بیند یا متواضعانه، یا جهان را مومنانه می بینیم یا کافرانه. البته نمی خواهم سیاه و سفید کنم، درک از عالم از ایمان تا کفر به صورت یک طیف است. ما با این عقیده که دیدن مومنانه یا کافرانه ندارد، مخالف هستیم.

سوال: پس نسبیت هم طیف دارد و به همین صورت اراده ها را هم طیف بندی می کنید.

جواب: حتماً همین طور است. اراده شامل حق مطلق و باطل مطلق و طیفی بین این دو است. به یک نسبتی هم اراده فرد در آن نسبیت حضور دارد.

سوال: من که یک الهی دارم یک چیز کشف می کنم و کسی که اله دیگری دارد چیز دیگری کشف می کند؟

جواب: در واقع اله دو تا است یا اله عالم یکی است؟ او است که خط نگه دار معرفت است یعنی اگر خدای متعال نبود هرج و مرج در معرفت پیش می آمد.

سوال: شما این هرج و مرج معرفتی را چگونه در منطق خود کنترل می کنید؟

جواب: از طریق التزام به توحید. شما هرج و مرج معرفتی را از طریق التزام به علیت کنترل می کنید. شما جبر علیت را حاکم می کنید و فقط می گویید جریان علیت در ذهن منطق می سازد ولی من ربوبیت خدای متعال را حاکم می کنم. آیا اگر کسی که لااله الا الله را حاکم بکند غلط است و جبر علیتی را حاکم کند درست است؟! ته خط منطق- منطقی که همه چیز را به صورت صفر و یک تحلیل می کند- کجاست؟ غیر از این است که علیت را ریشه و اصل قرار می دهد؟ دلیل و استدلال حاصل فرآیند علیت در ذهن است. دلالت را به علیت ختم می شود. در آن جا خط نگه دار معرفت علیت است. خب چطور اگر علیت خط نگه دار معرفت شود درست است - آن هم جبر علت و معلولی – ولی اگر توحید خط نگه دار معرفت شود دچار نسبیت می شویم و عالم زیر و رو می شود؟!

سوال: آیا فرهنگستان همه غرب را رد می کند؟

جواب: فرهنگستان منظومه غرب را رد می کند نه اجزائش را. اجزاء غرب برای دوره گذار (لازم است). گاهی در مقام تشبیه مطلب را به این صورت مطرح می کردم - نمی خواهم بگویم غرب این گونه است- که آیا کود انسانی عنصر مثبت دارد یا ندارد؟ حتما عنصر مغذی دارد منتهی باید پای بوته هندوانه ریخته شود. ولی اگر همین طوری به آن اسانس بزنید و بیاورید سر سفره انسان را مسموم می کند. اگر بخواهید کود انسانی را بیاورید در الگوی تغذیه، نحوه بهره برداریش ابزار می خواهد. غربی ها خدا را انکار کردند و با صدای بلند هم گفتند خدا نیست - العیاذ بالله- می گویند خدا مرده است بعد یک تمدن درست کردند، حالا ما بیاییم از این تمدن استفاده کنیم؟! این که از آن قاذورات بدتر است. این که بوی گندش بدتر از بوی آن قاذورات است و نجاستش بدتر از نجاست قاذورات است. شیطان از اول تا آخر تمدن غرب را فاسد و نجس کرده است. نجاست و رجاست شیطان در آن هست یعنی در تمدنی که با صدای بلند می گوید خدا نیست، خدا افیون ملت هاست. البته انسان های موحد در این تمدن زندگی می کنند، انسان های موحدش هم محترم هستند، ان شاء الله بهشت می روند و ممکن است درجات ایمانی کامل هم داشته باشند. بحث بر سر افراد نیست بحث بر سر جریان است. جریان غرب جریانی است که دنبال بی خدایی بوده است. الان کفگیرش ته دیگ خورده لذا برگشته است ولی می خواهد خدا را تحریف کند بنا بر این سینمای ماورا می سازد.

سوال: درباره استفاده از ابزار غرب چه می گویید؟

جواب: وقتی مجبور شویم از میته و مردار هم استفاده می کنیم. مردار است ولی مرداری هست که ما مضطر به استفاده از آن هستیم. باید برنامه عبور از آن را داشته باشیم. وقتی وارد یک جامعه ای شدیم که فقط در آن گوشت خوک هست و چیز دیگری هم برای تغذیه وجود ندارد چه کنیم؟ تمدن غرب سایه سنگین خودش را انداخته و ما را مبتلا کرده است. نمی خواهم بگویم هیچ عنصری خوبی در غرب نیست بلکه بحث من راجع به منظومه غرب است. قضاوت عنصری از اساس غلط است. منظومه غرب منظومه صالحی نیست. خوب و بد کردن عناصر آن و جدا کردن عناصر مثبتش با دست ممکن نیست. باید عناصرش را به یک دستگاه عظیم پالایش ببرید و یک مدلی برای پالایشش داشته باشیم، در این صورت – فقط برای دوره گذار - استفاده از برخی عناصرش اشکال ندارد.

پی نوشت ها:

(1) الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 375

(2) بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏38، ص: 28

(3) صدر المتالهین، اسفار، ج1، ص 89

(4) اصول کافی، ج1، ص11 (کتاب العقل و الجهل، حدیث 3)

(5) نهج البلاغه، خطبه اول

(6) تفسير القمي، ج‏1، ص: 248

(7) إقبال الأعمال (ط - القديمة)، ج‏1، ص: 67 – دعای شریف ابوحمزه ثمالی

(8) بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏84، ص: 339