نسخه آزمایشی
جمعه, 10 فروردين 1403 - Fri, 29 Mar 2024

در نشست علمی-حوزوی فلسفه کاربردی / فلسفه اسلامي و نيازهاي معاصر؛ عقلانيت، پشتوانه جريان دين در تکامل اجتماعي

متن زیر خلاصه اي از بحث ارائه شده حجت الاسلام و المسلمين ميرباقري؛ رئیس فرهنگستان علوم اسلامی قم، در دو نشست اول و جمعي از فضلاي حوزه علميه قم است که در تابستان 1385 برگزار شد. اين دوره بيش از ده جلسه طول کشيد و موضوع اصلي آن نشست ها چگونگي کاربردي کردن فلسفه بود؛ به گونه اي که عقلانيت، پشتوانه جريان دين در تکامل اجتماعي باشد. قابل ذکر است در همین پایگاه چند صوت و متن متناسب با بحث این جلسه منتشر شده است که برای مشاهده آنها می توانید از لینک بالا استفاده کنید.

مقدمه

نياز دنياي اسلام، جامعه و حكومت ديني به پاسخگويي فلسفه در مسائل معاصر، به خصوص مسائل حكومتي ملموس است. ابتداموضوعي كه دغدغه ذهني همگان است، يعني تسري دادن دامنه فلسفه به حوزه كاركرد اجتماعي (سياست، جامعه و...) مورد بحث وبررسي بيشتر قرار گيرد، يعني همان موضوعي كه ادعا مي شود دردوره هاي گذشته فلسفه اسلامي به طور جدي در محدوده و دامنه فلسفه مطرح بوده و بعدها كم كم رخت بر بسته است. اينكه آيا كاركرد فلسفه، كاركرد نظري است؟ يا بيشتر از آن، نسبت به حوزه عمل اجتماعي نيز ازفلسفه توقع كار كرد داريم؟ و اگر چنين است آيا جاري كردن فلسفه شامل حوزه هايي نظير سياست، حقوق، هنر و امثال آن هم مي شود، يعني آيا توليد فلسفه هاي مضاف، براي تحقق كارآمدي و رويكرد جديدفلسفي كفايت مي كند، يا اين كه بايد بيش از اين دامنه فلسفه راگسترش دهيم، و حتي در حوزه هاي دانش كاربردي نيز بايد فلسفه وارتباط آن را با عقلانيت اجرايي جامعه و عقلانيت كاربردي و علوم برقراركنيم؟ به تعبيري آيا علوم بايد در همه حوزه ها تحت تأثير فلسفه باشندتا فلسفه به كاركرد مناسبت اجتماعي برسد، يا فقط در پاره اي از حوزه هابايد چنين شود؟ البته دوستان حداقل روي پاره اي از حوزه ها مثلا درحقوق، فقه، جامعه شناسي و امثال آن بر ضرورت فلسفه هاي مضاف توافق دارند. آيا براي اين كه فلسفه به حوزه كاركرد اجتماعي منتقل شود،بايد آن را به صورت مطلق وارد حوزه علوم كنيم؟ يعني آيا بايد عقلانيت فلسفي، به عنوان يك عقلانيت پايه، جاري در عقلانيت تخصصي جامعه به نحو عام شود و همه حوزه هاي تخصصي را بپوشاند، يا حتي يك پله بالاتر هماهنگ كننده حوزه انديشه هاي تخصصي در جامعه نيزباشد تا كاركرد جامعه بر مبناي مفاهيم تخصصي به يك وحدت هماهنگي و رويكرد واحد برسد؟ آيا مي توان از فلسفه توقع داشت كه حتي فيزيك، طب، زيست و علوم تجربي و علوم نظري محض، مثل رياضيات را رهبري كند؟ به طور مثال اگر شيوه علوم تجربي جديد رارياضي سازي و تعميق و گسترش رياضي بدانيم در اين صورت آيافلسفه مي تواند فلسفه كم و رياضيات جديدي را تحويل دهد؟ و آياضرورت دارد كه حتماً فلسفه در رياضيات حضور پيدا كند و دانش كمي سازي را نيز تحت تأثير خود قرار دهد، به طوري كه همه دانش هاي تجربي در حوزه رياضي سازي و معادلات، تحت تأثير فلسفه قرار گيرند؟

اگر اصل سؤال را بپذيريم معني اين كه بايد با رويكردي جديد به فلسفه نگاه كنيم و آن را كاربردي كنيم، چيست؟ يعني آيا ما نيز معتقديم كه فلسفه غير از تفسير جهان، بايد به تسخير آن نيز بپردازد؟ اتفاقي كه در غرب افتاد اين بود كه رابطه تسخير و تفسير منقطع شد، يعني بشربدون اينكه جايگاه و غايت خود را در نظر بگيرد به تسخير جهان پرداخت. لذا فلسفه عمل غرب منتهي به وضعيتي شده است كه اكنون شاهد آن هستيم. ما بايد با رويكردي كه فلسفه عمل مان (فلسفه تسخيرمان) هماهنگ با فلسفه تفسيرمان باشد، چنين كاري را انجام دهيم، و تلاش كنيم كه دامنه فلسفه نظري ما (كه جهان را تفسيرمي كند) به فلسفه عمل (كه ابزار تسخير جهان و بازسازي تمدن برمبناي فلسفه است) منتهي شود. در نهايت چه اتفاقي بايد بيفتد تا نشان دهد كه واقعا اين عقلانيت ماست كه تمدن سازي مي كند و بين عقلانيت پايه و كاركردي جامعه، هماهنگي برقرار مي نمايد.

سؤال ديگر در حوزه فلسفه نظري است، كه آيا واقعا فلسفه در درون خودش نيازمند تحول و تكامل است يا خير؟ اگر بگوييم اين فلسفه دو بخش دارد: يكي بخش استدلال و يكي هم بخش تحليل، آيا منطقي راكه با آن مواد قضيه را (تعريف) مي كنيم نيز بايد مدل سازي شود؟ و آيا الان فلسفه در حوزه تعريف و مفاهيم تحليلي مدلي دارد و يا اين كه منطق و مدلش فقط در حوزه جاري سازي يقين بر پايه تعاريف است؟چگونه مي توان فلسفه را در حوزه تعريف نيز به مدلي رساند كه ابداع احتمالي كه به تعريف تبديل مي شوند، يعني تطرق احتمالاتي كه درحوزه انديشه نظري تبديل به تعاريف موضوعات مي شوند، نيزسازماندهي شوند و بر اساس يك روش باشند؟ به تعبير ديگر، غير از اين كه فلسفه، صورت برهان را به صورت قاعده مند پيش مي بريم، آيا بايدبراي منطق مواد نيز مدلي توليد كنيم تا تنازع در فلسفه - يا لا اقل تنازع در دامنه فلسفه - كمتر و وحدت رويه زيادتر شود؟

بر فرض كه همه اينها را بپذيريم، ساز و كار آن براي جاري شدن درحوزه ها چيست؟ چه ساز و كاري بايد در متدلوژي تحقيق و پژوهش حوزه پيدا شود كه حاصل آن، پاسخگويي به اين سؤالات باشد؟ آياهمان متد پژوهشي سابق مي تواند به اين رويكرد پاسخ مثبت دهد يابايد شيوه پژوهش، دست خوش تغيير شود؟

در نهايت اگر اين دامنه را براي فلسفه قائل شديم، اين سؤال جدي درمقابل فلسفه قرار مي گيرد كه حجيت خود فلسفه به كجا بر مي گردد؟ يعني فلسفه با اين كاركرد و گستره، چه رابطه اي با حوزه هاي ايمان، وحي و اعتقادات دارد و چگونه به حجيت مي رسد؟ آيا پايگاه حجيت آن برون زاست يا به درون خودش باز مي گردد؟ آيا نيازي به باز نگري درهماهنگي فلسفه با وحي هست؟ و آيا بايد متد جديدي را در نظر گرفت تا فلسفه با اين گستره كاركرد و عقلانيت به وسيله شيوه ديگري حجيت خودش را تمام كند؟ اين يك سؤال بسيار مهم و البته تاريخي است به خصوص اگر نخواهيم حوزه كاركرد فلسفه را توسعه دهيم و بگوييم فلسفه مي بايست به عنوان يك عقلانيت پايه در همه ساحت هاي زندگي اشراب شود، آنگاه سؤال بسيار جدي تر مي شود كه اگر چنين شد وحوزه فلسفه را مبتني بر وحي (يا لااقل) وابسته به وحي تفسير نكرديد،آيا به معني بي نيازي از وحي نيست؟ و آيا اين همان راهي نيست كه غرب در بدست آوردن فلسفه شدن طي كرده است؟

اخيرا در حوزه، اين رويكرد در حال گسترش است كه چه نسبتي بايدبين توسعه عقلانيت و تعبد به وحي برقرار كرد؟ آيا پايگاه حجيت فلسفه، مستقل از وحي تعريف مي شود و به برهان بر مي گردد؟هماهنگي برهان و وحي چگونه است؟

ما در طول اين بيست و چند سال به همين سؤال ها پرداخته ايم : يعني از اولين روزها، بحث بر سر همين مسائل بوده است كه چگونه مي توان عقلانيت پايه اي درست كرد كه هم ساحت هاي جامعه يعني ساحت هاي مدل سازي اجرايي، علوم كاربردي و ساحت تفقه در دين به مفهوم عام حوزه عرفان، حكمت و فقه و تكليف اعم از تكليف حكومتي و تكليف فردي را پوشش دهند و آن را هماهنگ كند؟

روش پيشنهادي و تنبهات بحث

ما پاسخ هايي براي اين مسايل داريم. طبيعتا بحث به موضوعات فلسفي مثل وحدت و كثرت، زمان و مكان، اختيار و آگاهي كشيده ونظريات جديدي توليد شده است. بر پايه اين نظريات براي مدل مندكردن تعريف موضوعات، منطق جديدي توليد شده است. بعد از آن هم بنيان هاي جديدي براي روش استنباط، روش علوم كاربردي و روش مدل سازي ايجاد شده است، يعني يك رويكرد براي هماهنگ سازي حوزه ها بر محور عقلانيت فلسفي و اين كه اين عقلانيت فلسفي مستندبه ايمان و وحي باشد در اينجا وجود دارد. اين رويكرد بايد نقد و مورددقت قرار گيرد و اگر آفتي دارد بر طرف شود.

رويكرد ما در فلسفه، بايد رويكرد (تكامل) فلسفي باشد. اگر بخواهيم بين تحجر و انفعال، براي فلسفه تكامل مبتني بر ايمان، اصولي پيداكنيم چه اتفاقي بايد بيفتد؟ و واقعاً به اين شيوه پژوهش فلسفي حوزه مي تواند كفاف اين مسئله را بدهد؟ اگر مي تواند بايد چه ساز و كاري داشته باشد؟

ما فكر مي كنيم كه بايد اين فلسفه كمال پيدا كند تا بتواند واردميدان هاي جديد شود. طبيعتاً وقتي فلسفه اي مي خواهد كمال پيدا كند، عملا اين كمال و افزايش ميدان به مباني آن نيز تسري پيدا مي كند.ممكن است بر پايه فلسفه اصالت ماهيت نتوان يك سلسله مفاهيم راحل كرد. يا ممكن است بر پايه مبناي (اصالت وجود) بتوان يك سلسله از اين سؤال ها را جواب داد.لذا وقتي سؤال جديد مطرح مي شود، مجبورمي شود براي پاسخ به آنها در مبنا و بنيان ها بازنگري كنيد و بنيان را نيزتكميل كنيد. تكامل در بنيان هاي فلسفي به معني نفي يك فلسفه نيست. جهت فلسفه، همان است، ولي اگر بخواهد در يك جهت تكامل پيدا كند، ممكن است در جاهايي شالوده هاي فلسفي، دست خوش تكامل و تحول مثبت - در همان جهت - شود.

البته هر چند رويكرد شما نسبت به فلسفه، رويكردي عام باشد، ولي حتما بايد تحت تاثير فرهنگ مذهب قرار گيرد: يعني نمي خواهيم متناقض با فرهنگ مذهب باشد. ممكن است بگوييد، فلسفه در ذات خود، هماهنگ است. اين يك پاسخ به اين سؤال است. كما اين كه بعضي از بزرگان مي فرمايند برهان و قرآن يكي است كه به معناي هماهنگي ذاتي است. اگر كسي اين مطلب را مورد مناقشه قراردادقاعدتاً بايد راه ديگري را براي هماهنگي پيشنهاد كند. اگر هم اثبات شد، تمام شده است. در اين صورت ما به شيوه فلسفه ملتزم و معتقدمي شود كه هر چه از آن خارج شود، اسلامي است. ولي اگر نتيجه اين شدكه كفايت نمي كند، بايد رويكرد جديد براي اتمام حجيت در موضوع فلسفه داشته باشيم. وقتي مؤمنانه عمل مي كنيم، نمي توانيم از ايمان خودمان دست برداريم، طبيعتا وقتي نگاه ما اين باشد كه فلسفه در باطن خودش هماهنگ با اين عبوديت و بندگي است، بحث تمام است وبنابراين ديدگاه فلسفه آزاد و غير آزاد نداريم. اگر فلسفه آزاد هم باشدتعبد در آن جاري است. زيرا شما مي فرماييد كه متد آن مورد تاييد است.ولي اگر اين را نپذيرفتيم و گفتيم كه براي تحليل نظري عالم - بخصوص آنجايي كه مي خواهيم تفسير عالم را به تسخير عالم و تدبيرعالم گره بزنيم - اين حد از دقت نظري براي حجيت كفايت نمي كند،بايد راهي ديگر پيدا كنيم كه بنيادهاي فلسفي را به گونه اي در تعامل وهماهنگي با وحي قرار دهيم.

بررسي معاني مختلف از كاربردي كردن فلسفه

اين موضوع مي تواند شكل ها و تبيين هاي مختلفي داشته باشد كه بعضي از آنها منظور نظر نيست. بالاخره هر مفهوم فلسفي كاربردي به طور عام دارد. مسلما منظور از كاربردي كردن فلسفه اين معناي عام نيست و نيز مقصود از كاربردي كردن فلسفه، اين هم نيست كه انتظاري را كه ما از علوم خاص داريم، از فلسفه داشته باشيم. يعني بي ترديد مابراي حل مسايل اجتماعي و در نهايت تدبيرهاي لازم براي پيش بردامور مختلف، در كنار فلسفه نيازمند به علوم تخصصي نيز هستيم. به عبارتي علوم تخصصي را نمي توان به هيچ وجه انكار كرد.

بنابراين معني امتداد فلسفه در عينيت اين نيست كه فلسفه جايگزين علوم شود، يا كاركردي را كه از علوم متوقع هستيم، مستقيم از فلسفه توقع داشته باشيم. پس آيا مقصود اين است كه فلسفه از طريق يك مكتب در عينيت جاري شود؟ اين نوع كاركرد را نمي توان منكر شد، زيراممكن است شما از طريق عقلانيت به مكتبي برسيد كه آن مكتب راهكارهاي مشخصي را براي زندگي اجتماعي در نظر گرفته باشد. اين نوع ارتباط، بين فلسفه و كاركردهاي اجتماعي است و تا كنون اين نوع كاركرد را فلسفه ما داشته است. در حوزه اخلاق، در حوزه حقوق و امثال اينها مي توان ارتباطي را بين فلسفه و يك مكتب اخلاقي يا حقوقي و يامكتبي جامع مثل مكتب اسلام ديد. طبيعت اين كاركردها بر اساس اين فلسله مبرهن مي شوند و در نهايت برهاني پشت سر آنها قرار مي گيرد كه ظاهراً اين نيز منظور نظر نيست.

معنايي نيز در كلمات بعضي از بزرگان هست و گمان مي كنم كه دراينجا هم مورد وفاق دوستان باشد كه اين حد براي كاربردي كردن فلسفه كفايت نمي كند و آن معنا اين است كه رابطه بين فلسفه و علم ازطريق موضوع برقرار مي شود. چون فلسفه از احوال كلي موجود، بما هوموجود، بحث مي كند و ثمره آن، تشخيص موهومات از حقاق است.قاعدتا اثبات موضوعات علوم، متوقف بر براهين فلسفي است و آنگاه علوم به دنبال موضوعشان راجع با احوال و عوارض همان موضوع بحث مي كند. كه در بعضي از عبارات مرحوم علامه طباطبايي (ره) آمده است.يعني بگوييم فلسفه، موضوع علوم را اثبات مي كند و سپس يك كاركردهايي را تحليل و توصيف آن موضوعات اثبات مي نمايد. بنابراين فلسفه از طريق اين نقش ايجاد مي كند، اين نقش نيز قابل انكار نيست،اما براي كاربردي كردن فلسفه اين نيز كافي نيست.

دو احتمال ديگر را مي توان پي جويي كرد كه با يكديگر تعارضي ندارند. يك اين كه بگوييم، وقتي فلسفه بخواهد كاربردي شود بايد اين براهين عقلي، جاري در فلسفه هاي مضاف بشوند، يعني فلسفه هاي مضاف، فلسفه هاي مستقلي نيستند كه در شيوه و محتواي خود مرتبط بافلسفه پايه نباشند. بنابراين فلسفه بايد بتواند به گونه اي موضوعات موردبحث خودش را تحليل كند كه در نهايت جاري در فلسفه هاي مضاف شود، نه اين كه فقط موضوعات فلسفه هاي مضاف را اثبات كند و حتي دريك قدم جلوتر، فلسفه بايد در جميع امور اجتماعي سريان و جريان پيداكند. البته قابل دقت است كه، چگونه فلسفه را در حوزه علوم به خصوص در حوزه عقلانيت هايي كه نسبت به علوم، پايه هستند (فلسفه هاي مضاف)، سريان و جريان بدهيم تا بتوانيم بگوييم اين مفاهيم كاربردي هماهنگ با اين مفاهيم پايه هستند، و در واقع تجسد اين مفاهيم پايه در يك منزلت پايين تري هستند و اين مفاهيم پايه هستند كه تبديل به يك شبكه مفهم كاربردي مي شوند.

پس يكبار مي گوييم كه فلسفه فقط در فلسفه هاي مضاف جاري مي شود، و يك بار مي گوييم كه فلسفه در خود مفاهيم كاربردي نيزجريان پيدا مي كند. يعني در نهايت شما يك منظومه هماهنگ مفاهيم كاربردي خواهيد داشت كه همه اين مفاهيم، نه تنها به صورت جزيره هاي مستقل عمل نمي كنند و به هم مرتبط هستند، بلكه يك كارآمدي هماهنگ و منسجمي را در جهت يك هدف خاص، متناسب باآن فلسفه پايه ايجاد مي كنند. كه اين معرفت ها حتما در هدايت، برنامه ريزي و كارآمدي اجتماعي ضروري هستند. يعني ما نمي توانيم رياضيات كاربردي، فيزيك، شيمي، جامعه شناسي، روانشناسي و ساير علوم انساني و غير انساني را از كاركردهاي اجتماعي حذف كنيم. منتها آيا ارتباط فلسفه ما با اينها منقطع است؟ و نمي تواند اينها را هدايت كند؟ و يا اين كه حداكثر، مثلا اثبات موضع براي رياضيات مي كند؟ مثلااثبات مي كند كه ما (كم منفصل)، يا (كم متصل) داريم و بيش از اين بين فلسفه و رياضيات و ساير علوم ارتباطي بر قرار نيست.

بنابر اين كاربردي كردن فلسفه، به معني امتداد دادن فلسفه در حوزه علوم كاربردي است. حال فلسفه بايد چه مراحلي را طي كند تا بتواند درحوزه مفاهيم كاربردي جريان و سريان پيدا كند؟

با توجه به اين كه شيوه علوم مدرن (به فرض كه شيوه قابل قبولي باشد)، شيوه اي هستند كه از طرفي مستند به تجربه هستند وا ز طرفي مبتني بر كمي سازي، و سعي مي كنند اين كمي سازي را در توصيف پديده ها، توسعه و تعميق بخشند، چگونه مي توانيم در شناخت تجربي (حتي يك موضوع)، و كمي سازي اين شناخت تجربي و بيان اوصاف يك موضوع، در قالب كميت هاي رياضي، فلسفه را دخيل نماييم؟

«كل شناسي» و «كلي شناسي»

بنابراين اگر بپذيريم كه به علوم نياز داريم، شناسايي موضوعات به وسيله علوم چگونه است؟ وقتي موضوعات توسط علوم شناسايي مي شوند. در واقع نوعي كل شناسي اتفاق مي افتد كه اين غير از مرحله كلي شناسي است. يعني گاهي شيئي را به عنوان يك كلي و فرد از يك ماهيت مي شناسيم و به اصطلاح جنس و فصل آن را بيان مي كنيم، ولي شناخت كاربردي موجود، اين نيست. نه اين كه اين نوع تعريف هيچ گونه كارآمدي ندارد، همين تعريفي كه در آن، موضوع خارجي را به جنس وفصل مي شناسيم، حتما كاركرد دارد، مثلا مي توانيم به وسيله اين تعريف، طبقه بندي كنيم و جايگاه يك موضع را در نظام مفاهيم خودمان مشخص كنيم.

اما باز منظور ما از كاربردي كردن فلسفه، اين نيست كه فلسفه منتهي به تعريف پديده ها و اشياء، در قالب مفاهيم طبقه بندي شده به جنس وفصل و امثال اينها شود. مثلا فلسفه اصالت ماهيت، به نوعي درطبقه بندي ماهيات دخالت مي كند و در توصيف ماهيات خارجي نيزتأثير دارد و اين هم نوعي كارآمدي براي فلسفه ايجاد مي كند و اين كارآمدي ها از قديم نيز در فلسفه بوده است، ولي اگر بخواهيم فراتر ازاين به مطلب نگاه كنيم، بايد ببينيم علوم موجود كه كاركردهاي عيني اجتماعي دارند، چه كار مي كنند؟ آيا اين علوم به تحليل اشياء و جنس وفصل و آثار و لوازم آنها مي پردازند؟ يا اين كه اين علوم اشياء را به عنوان يك كل داراي اوصاف كه نسبت رياضي بين اين اوصاف بر قرار است مي شناسند؟ و در واقع اشياء را از طريق مدل يا مدل مند كردن،شناسايي مي كنند.

لوازم منطقي شناسايي اشياء از طريق مدل

اگر بپذيريم كه كارآمدي شناخت مدلي اشياء به صورت يك كل كارآمدي برتر دارد و به ما قدرت بهينه سازي موضوعات را مي دهد،قاعدتاً فلسفه ما هم بايد به جايي برسد كه بتواند روش كمي سازي تناسبات يك موضوع، و روش ايجاد نسبت بين اوصاف كيفي يك موضوع را تحويل دهد. همين طور كه شما در فلسفه منطق ارسطويي،بيان مي كنيد كه موجودات ماهياتي هستند كه اين ماهيات، ذاتيات شيء هستند و اين ذاتيان را نيز دسته بندي مي كنيد در واقع شما درفلسفه منطق تان براي مدل مند كردن شيء يك روشي را تعيين مي كنيد. مي گوييد كه هر گاه شيئي را توصيف مي كنيد، حتما مي بايست وجه مشترك و عام آن را كه در درون ذاتش هست و نيز وجه مختص دردرون ذات آن را بشناسيد، يعني جنس و فصل. آنگاه اگر توانستيد همه ذاتيات مشترك و تمام ذاتي مختص آن را بشناسيد، ماهيات اين شي ءرا شناخته ايد. اين مدل توصيف كردن يك شي ء، در واقع مبتني بر يك فلسفه منطق است كه اين فلسفه منطق به شما مي گويد كه چگونه شي ءرا بر اساس مدل توصيف كنيد، يا حتي وقتي كه شما مي خواهيد براي اثبات لوازم يك شييء استدلال كنيد، فلسفه شماست كه به شما (البته در فلسفه منطق و فلسفه دليليت) مي گويد چگونه مي توان لوازم يك شيي را شناخت. مثلا بايد يكي از علل اربعه شيء حد وسط شود تا شمابتوانيد خصلت ها و لوازم بعدي شيء را شناسايي كنيد. اين در واقع مدل مند كردن توسعه ادراكات است.

مدل مند كردن، شناسايي اوصاف كمي و كيفي و نسبت بين تغييرات آنهاست

فرض مي كنيم كه شناسايي موضوعات در همه سطوح كاركرد دارند،ولي آن كاركردي به ما قدرت تصرف و بهينه سازي را مي دهد و كنترل تغييرات شيء را براي ما فراهم مي كند، كه بتواند شيء را به عنوان يك مجموعه، منظومه و كل در حال تغيير كه عوامل به صورت يك سيستم در درون آن است و بين اين عوامل يك نسبت رياضي برقرار است،بشناسد و بيان كند كه وقتي اين نسبت هاي رياضي تغيير كند، اوصاف كيفي شان نيز تغيير مي كند، تا بتوانيم بين تغييرات كمي و كيفي، نسبت برقرار كنيم و تبديل كميت و كيفيت را قاعده مند و مدل دار كنيم. به عبارت ديگر بتوانيم مدلي براي شناخت نظام كميات و اوصاف كيفي موضوع بدهيم تا بيان كند كه موضوع، داراي چه اوصافي است و چه نسبتي بين اين اوصاف وجود دارد؟

فرض كنيد كه يك دسته از اوصاف اصلي، و يك دسته فرعي و يك دسته تبعي هستند. يا در مدل ديگري - در اينجا نمي خواهم مدل ارائه كنم - فرض كنيد كه اوصاف شيء اوصاف (توسعه، ساختار، كارآيي)هستند، يا به عبارتي اوصافي هستند كه ناظر به تكامل شيء هستند، وظرفيت تكامل شيء را تبيين مي كنند، يا اوصاف ناظر به ساختار و نظام تناسبات هستند، يا اوصاف ناظر به كارآمدي و آثاري كه در بيرون مي گذارد هستند، در اينجا، محصول نسبت بين توسعه و ساختار كارآمدي است.

به هر حال منظور اين است كه وقتي شما بتوانيد اوصاف كيفي موضوع را مدل مند كنيد و بگوييد كه اين اوصاف كيفي چه تناسبات كمي اي دارند، و اين تناسبات كمي در چه صورتي تناسبات مطلوب است، و درچه صورتي تناسبات مطلوب نيست، سپس براي اين كه شيء را به طرف تناسبات مطلوب بهينه كنيم، بايد از كجا و به چه نسبتي تصرفات و تغييرات را شروع كنيد، در اين صورت قدرت تغيير هماهنگ را داريد.

مثلا طبيب چه كار مي كند؟ طبيب در واقع اوصاف انسان را مدل مندمي نمايد. تعادل مايعات را مدل مند مي كند. سپس يك نسبت رياضي بين آنها برقرار مي سازد و با توجه به شكل مطلوب آن كنترل و آسيب شناسي مي كند. مثلا مختصات فردي را مي گيرد و مي گويد اين تعادل به هم خورده است.

نسبت به هم خوردگي اين تعادل را بررسي مي كند و مي گويد كه چگونه آن را بهينه كنيم. دقيقا اين شيوه در اقتصاد و روانشناسي نيز هست البته بايد تفاوت هايي كه مربوط به مختصات خود آن علوم است.

بنابراين اگر ما كاركرد عيني را براي كنترل تغييرات و بهينه آن بخواهيم، و معتقد باشيم كه اين كاركرد، محتاج مدلي است كه بتواندنسبت بين كم و كيف را برقرار و چگونگي تبديل شيء را تفسير كند يا به عبارتي بيان كند كه چگونه اوصاف كيفي و كمي يك كل، متقوم به يكديگر تبديل مي شوند، و چگونه مي توان نظام اوصاف كمي وكيفي يك موضوع را به صورت متقوم به هم ديد؟ چگونه كميت و كيفيت تبديل مي شود؟ و بالعكس؟ البته اين روشن است كه مقصود ما از تبديل كميت به كيفيت اين نيست كه چگونه اين دو مقوله به يكديگر تبديل مي شوند. بلكه به اين معني است كه چگونه تناسبات كمي، مبدأ پيدايش يك كيفيت جديد مي شود، يا تغيير كيفيت، كميت ها را نيز جابجامي كند. البته اين كه اينها چه ارتباط پشت دستي با هم دارند كه تغييرتناسبات كمي به تناسبات كيفي ختم مي شود سخن ديگري است به هرحال اگر ما چنين كاركردي را دنبال كنيم فلسفه بايد تا اين كاركرد امتدادپيدا كند.

نسبت كاربردي كردن فلسفه با حضور فلسفه در شناسايي، كنترل و بهينه تغييرات عيني

كاركردي و كاربردي كردن فلسفه، يعني امتداد دادن فلسفه تا شناسايي و كنترل تغييرات عيني است. يعني فلسفه بايد بتواند در نهايت درمفاهيم كاربردي كه به ما قدرت كنترل و بهينه تغييرات كل را مي دهندجاري شود. حال تغييرات كل، مي تواند تغييرات فيزيكي يك موضوع،تغييرات رواني يك انسان و يا تغييراتي در حوزه اقتصاد، سياست يافرهنگ جامعه باشد. مثلا به ما قدرت كنترل و بهينه سازي اوضاع اقتصادي جامعه را بدهد. يا حتي تحليل بهينه سازي وضعيت رواني واخلاقي يك انسان را بدهد. از دل فلسفه، مدل اخلاقي بيرون بيايد كه بگويد چگونه مي توان اخلاق را مدل مند كرد و در اين مدل چگونه مي توان تغييرات وضعيت اخلاقي را كمي سازي كرد به طوري كه دقيقاًدستورات شما، همراه دستورات كمي معين باشد. همان طور كه دستورات يك پزشك براي ايجاد تعادل، دستورات كمي هم هست.

به نظر مي آيد كه فلسفه قاعدتاً بايد چنين كاري را انجام دهد و بايد ازطريق ايجاد مدل، براي شناسايي موضوعات به عنوان كل (كه نسبت بين اوصاف كيفي و اوصاف كمي نيز در اين مدل برقرار نشده باشد)،يك قدم ما را به اين سمت هدايت كند.

شاخصه هاي فلسفه عيني

البته در قدم بعد نيز بايد به ما بگويد كه اين نظام اوصاف كيفي و كمي را (كه شما براي يك شيء بيان مي كنيد) چگونه تغيير دهيد و بهينه كنيد؟ يعني احكام اين موضوع را براي ما بيان كند و به ما امكان تعريف يك موضوع، شناخت نظام اوصاف و نيز احكام آن را بدهد. يعني بگويدكه چگونه در تناسباتش تصرف كنيم تا به نتيجه برسيم؟ كه قاعدت علوم در حال انجام اين كار هستند.

اگر فلسفه بخواهد چنين كاري را انجام دهد، بايد مدل توصيف تناسبات كمي و كيفي يك موضوع و نسبت بين كم و كيف را داشته باشدو قبل از آن فلسفه كميت و فلسفه بيان اوصاف كيفي (فلسفه كيف) يك شيء را داشته باشد.

مراحل جريان يافتن فلسفه تا مدل

بنابراين فلسفه بايد از تحليل نظري به اين مرحله تنازل پيدا كند.البته اگر توانست اين كار را بكند، يك قدم به كاربردي شدن نزديك شده است. در قدم بعد بايد بتواند اين مدل سازي و مدل مند كردن را خاص كند، بيان كند كه اگر اين مدل بخواهد در حوزه هاي خاص بيايد، چه تعينات و خصوصياتي بايد پيدا كند؟

فرض كنيد اين مدلي كه به شما روش عام توصيف يك موضوع رامي دهد بخواهد در حوزه علوم تجربي بيايد، اين مدل بايد چه خصوصيت خاصي پيدا كند؟ اگر خواست در حوزه مدل سازي اجرايي بيايد و مثلا براي دستگاه اقتصادي مدل اقتصادي، يا براي نظام سياسي جامعه، مدل سياسي داشته باشد چگونه در مدل اجرايي عيني جاري مي شود؟ يا چگونه مي تواند روش تحقيقات را در علوم، در حوزه هاي خاص، مدل مند كند و جاري شود؟ پس اين روشي كه از دل اين فلسفه بيرون مي آيد، بايد به نظام مدل ها تبديل شود. اين گونه نيست كه بتوانيد با يك مدل همه مفاهيم جامعه را هماهنگ كنيد، بلكه اين مدل بايد در حوزه هاي خاص، تعينات و نسبيت خاص خود را پيدا كند كه امكان مدل دار شدن تحقيقات را در جاهاي مختلف فراهم كند.

بنابراين اگر فلسفه بتواند تبديل به فلسفه اي شود كه مدل شناخت موضوعات است و اين مدل شناخت نيز، نوعي فلسفه و نوعي استدلال وبرهان است، كه در ادامه آن استدلال ها و برهان هاي نظري است كه درمقام پايه اتفاق افتاده است، و بعد نيز بتواند روش جاري شدن اين مدل را در مدل هاي خاص و تبديل شدن آن به شبكه مدل تحققات و روش تحقيقات بيان كند، آنگاه مي تواند علوم را سرپرستي و مفاهيم كاربردي جامعه را به صورت سلسله مفاهيمي بر پايه مفاهيم بنيادي و محوري هماهنگ كند و به تعبير ديگر اگر چنين اتفاق بيفتد مانند اين است كه فلسفه در حال تعين پيدا كردن است و در عين حال كثرت نيز پيدامي كند. اين مفاهيم پايه كه مفاهيم عام و فراگير بودند، تعين پيدامي كنند و با اين تعينات در مرحله عقلانيت كاركردي تنازل پيدامي كنند. عقلانيت نظري از طريق روش سازي و مدل سازي در عينيت جريان پيدا مي كند، البته ممكن است در خود مدل سازي نيز مفاهيم فلسفي باشد، سر و كار ما در مدل سازي با فلسفه كمي با فلسفه كيفي است. بايد برهان و استدلال بياوريم، ولي اين برهان و استدلال در طول فلسفه نظري، تعين اول فلسفه ماست.

اگر اين سير تعينات و تطورات در مفاهيم عقلي پيدا شد، از مفاهيم ساكن تبديل به مفاهيمي كه دائما تعين و تنازل پيدا مي كنند مي شوند ويك شبكه مفاهيم كاربردي مي سازند كه آن مفهوم محورهايي كه اين شبكه را هماهنگ مي كند و تعارضات و تناقضات اين شبكه را برمي دارد، مفاهيم نظري، بنيادي و پايه اي فلسفه است.

نسبت مفاهيم پايه با تناظر سازي و تبديل مفاهيم

حال اين كه آيا چنين چيزي ممكن است يا خير را بايد در عمل پي جويي كنيم. از نظر تحليل نظري بعيد نيست كه بگوييم مي توانيم تناظرسازي كنيم و مفاهيم فلسفي را تنازل بدهيم. البته اين به معني تجافي نيز نيست، بلكه به معناي تنازل است، البته تناسبات مفهوم اول درمرحله دوم است، نه اين كه آن مفهوم تبديل به مفهوم دوم مي شود و خودنابود مي گردد، بلكه به معني تنازل و تعين آن مفهوم در مرتبه پايين تراست. اگر بتوانيم شيوه و روشي ايجاد كنيم كه فلسفه را در مراحلي تعين بدهد تا به مرحله كاركرد و مفاهيم كاربردي برسيم آن گاه مي توانيم بگوييم كه اين مفاهيم كاربردي، تعينات مفهوم فلسفي ما هستند. آن حد معقول اوليه كه اين تعينات، ظهور و تناسبات آن هستند، فلسفه پايه ماست.

رابط دين و علم

در نتيجه يكي از راههايي كه (نمي خواهم بگويم كه راه دقيقي است،هنوز جاي تأمل دارد) مي توان براي برقراري ارتباط بين علم و دين بيان كرد، همين است. يعني اين توقع كه ما مستقيماً ارتباط بين علم و دين را از طريق گزاره ها برقرار مي كنيم (كه گاهي اين ارتباط را اين گونه برقرار مي كنند و توقعي كه از دين دارند اين است كه دين مستقيمانسبت به گزاره ها نظر بدهد و لذا علوم يا بايد نقلي باشند يا اصلا ربطي به دين نداشته باشند) نيز اصلاح مي شود.

يعني ممكن است همان طور كه نسبت بين فلسفه و علم را تبيين جديد مي كنيد، از همين منظر نسبت بين دين و علم را نيز از نو تبيين كنيد و بگوييد دين مي تواند از طريق هدايت عقلانيت و ايجاد يك عقلانيت هماهنگ، به كاركردهاي مطلوب خودش برسد. يعني ما كه نمي توانيم براي ايجاد كاركردهاي اجتماعي از عقلانيت بي نياز باشيم.اگر دين بتواند اين عقلانيت را هدايت كند و محور هماهنگ سازي اين عقلانيت، ايمان قرار گيرد، آنگاه ارتباط بين دين و عقلانيت نيز برقرارمي شود.

البته در آغاز راه، نگاهمان اين نبود كه براي كاربردي كردن فرهنگ دين و اجرايي كردن آن، بايد چنين سيري را طي كنيم. اين نگاهي است كه تدريجاً پيدا شد. بر اساس اين نگاه ما بايد بتوانيم از طريق يك عقلانيت پايه، روش توليد فرهنگ را در حوزه هاي مختلف هدايت كنيم و سپس وقتي روش توليد فرهنگ در جامعه هماهنگ و هدايت شد،مفاهيم نيز بر پايه همان فلسفه پايه، هماهنگ شوند، يعني شمامي توانيد از طريق ارتباط بين فلسفه و روش ها، در سطوح مختلف،رابطه بين فلسفه و علوم برقرار كنيد. اين يك شيوه است كه بخشي ازكار هم حتماً از طريق فلسفه هاي مضاف خواهد بود. فلسفه هاي مضاف نيز در واقع، تنازل فلسفه در مفاهيم نظري پايه، نسبت به حوزه هاي مختلف علوم است.

البته در اين كه چگونه مي توان بين كاركرد دين، فلسفه و علم - به اين معنا - هماهنگي ايجاد كنيم، (من فقط اشاره كردم) سخن پر دامنه اي است كه نسبت بين ايمان و عقلانيت، چگونه بايد برقرار شود؟ اينهاحتما بايد در يك نظام هماهنگ قرار بگيرند. يعني جامعه اي كه ايماني عمل مي كند، نبايد غير عقلاني عمل كند و عقلانيت آن نيز حتماً بايد درحد عقلانيت كاركردي و كاربردي تنازل پيدا كند و در عين حال ايماني نيز عمل كند.

البته اين بحث به نسبت بين وحي و عقل و حس و شهود بشر، بازگشت مي كند. يعني شهود، عقلانيت و حس بشر، چه نسبتي با وحي دارند؟ آن نيز سخن ديگري است كه بايد در فصل ديگري بدان پرداخت (كه بسيارمهم است) اگر ما واقعاً توانستيم عقلانيت فلسفي اي درست كنيم كه عقلانيت فلسفي، منتهي به علوم كاربردي شود كار مهمي انجام شده است.

فلسفه شدن، فلسفه چگونگي و فلسفه اي كه به دنبال تسخير بوده است، در غرب روش تحقيق خود را ايجاد كرده است. اصلي ترين جايي را هم كه تصرف كرده است، متدولوژيها است. سعي كرده است كه متدولوژي ها را نيز به نسبت هماهنگ كند (البته الان، بيشتر دنبال ايجاد يك وحدت رويه و هماهنگي حوزه هاي علوم و يكپارچه كردن تحقيقات است) و لذا توانسته است كه مفاهيم فلسفي خودش راكاربردي و كاركردي كند. غرب به دنبال يك نوع عقلانيت فلسفي بوده است كه اين عقلانيت، به دنبال كارآمدي عيني به وجود مي آيد و از طريق تصرف در متدولوژي هاي علوم و ايجاد نظام فلسفه هاي مضاف چنين كاركردي را ايجاد كرده است.

اگر ما نيز بتوانيم يك چنين سيري را طي كنيم، ان شاء الله به چنين نتيجه اي مي رسيم. فلسفه اي كه با اين نگاه پيدا مي شود، در عين اين كه به تفسير عالم مي پردازد، آن اصولي از تفسير جهان را بدست مي آوردكه به ما قدرت مدل مند كردن تغييرات عيني را مي دهد. البته نه اين كه باساير حوزه هاي فلسفي بيگانه باشد، مي گويد اگر جهان تفسيرش چنين است، بنابراين تدبيرش هم چنان مي شود. پس در اين نگاه تفسيرنظري از جهان صرفاً به دنبال حل مشكلات ذهني و ايجاد انگيزه پژوهش در ما نيست، بلكه مي گويد كه من مي خواهم مفاهيم پايه اي رادر تفسير كليت جهان بدست بياوريم كه بر هر موضوع، تغيير و حركتي كه بعد مي خواهد آن را از طريق فلسفه تان كنترل و كاربردي كنيد) حاكم باشد. منتها به گونه اي مي خواهم تفسير كنم كه از دل اين تفسير،مدل مند كردن اين پديده و كنترل تغييرات آن نيز، بيرون بيايد. يعني آن تفسير بتواند تنازل پيدا كند. در واقع در اينجا تفسير فلسفي ما، يك جهت خاصي هم پيدا كند. يعني در عين اين كه اين فلسفه مي خواهدايمان ما را عقلاني كند مي خواهد به گونه اي جهان ما را تفسير كند كه ايمان را در حوزه حيات اجتماعي، كاربردي كند تا بتوانيم بگوييم كه عملكرد اجتماعي ما، هماهنگ با ايمان ماست. به تعبير ديگر، هميشه واسطه بين ايمان و عمل و واسطه بين عقل عمل و عمل اجتماعي حتم عقل نظر است.

واسطه بين ايمان و عمل

البته ممكن است بگوييد كه اين حرف صحيح نيست. فلسفه نبايدمبتني بر ايمان تفسير كند. اما ما معتقد هستيم كه همه همين كار را مي كنند. فلاسفه مسلمان، مبتني بر ايمان شان جهان را تفسير كردند.لذا ره آوردهايي از فلسفه يونان را كه با ايمان شان سازگار نبود به گونه اي كنار گذاشته اند. به هر حال انسان مجموعه وجودي اش را هماهنگ مي كند. نمي خواهم بگويم كه در اين هماهنگي ايمان متغير اصلي است يا عقلانيت نظري، اما در هر صورت، بايد اين هماهنگي وجود داشته باشد البته بايد به گونه اي باشد كه ايمان ما را كاربردي كند و ايمان ما رادر تصرفات عيني مان كارآمد كند. بخصوص در تصرفات عيني اي كه دردوره جديد اتفاق افتاده است كه كل سازي مي كنند، آن هم يك كل بزرگ كه به اصطلاح توسعه هماهنگ پايدار است و آن كل را مديريت مي كنند. يعني مي خواهند همه شئون جامعه را به صورت هماهنگ و دريك مسير پايدار هدايت كنند كه اگر ما بخواهيم كه ايمان مان را در اين سطح كار آمد كنيم، حتماً احتياج به يك عقلانيتي داريم كه آن عقلانيت، اين كارآمدي را داشته باشد و آن عقلانيت بايد بتواند جهان رابه نحو عام تفسير كند آن هم تفسير ناظر بر موضوعي كه مي خواهد درآن تصرف كند و به گونه اي نيز بايد تفسير كند كه بتواند در قدم بعد، برمبناي آن، جهان را مدل مند كند، از مدل عام تا مدل هاي خاصي كه موضوعات خاص را براي شما مدل دار مي كند.

اگر ما چنين تعيناتي را بتوانيم به تدريج از ايمان به فلسفه و از فلسفه نظري به حوزه روش ها و سپس به حوزه هاي مفاهيم كاربردي بياوريم،آن گاه مي توانيم بگوييم كه ايمان مان تعين عيني پيدا كرده است.بنابراين مي توانيم بگوييم كه اين توصيف از اين پديده و تغييرات آن تعين و تجسد ايمان ماست. تجسد آن عقلانيت پايه ما است، تنازل آن عقلانيت پايه است كه در هر مرتبه اي كه تنزل پيدا مي كند، به تعينات،تكثرات و كاركرد عيني نزديك تر مي شود.

موضوعات ضروري فلسفه عمل

البته موضوعات خاصي است كه فلسفه بايد به آنها بپردازد. يعني فلسفه اي كه نتواند وحدت و كثرت، زمان و مكان، معرفت و شناخت وآگاهي و سپس اختيار انسان و نسبت بين اختيار و آگاهي و نسبت بين وحدت و كثرت و نسبت بين زمان و مكان در موضوعات را تبيين كند،قاعدتاً نمي تواند به ما مدل هايي را بدهد كه آن مدلها به ما قدرت تغييروضعيت موجود خارجي را (يعني تصرف در نظام موضوع خارجي را)بدهد. حتماً بايد يك تحليل فلسفي از نظام موضوعات، وحدت و كثرت آنها، ساختار تغييرات، تكامل و توسعه موضوعات داشته باشد تا بتواندبگويد كه علم و اراده چه نسبتي با اين موضوع خارجي دارد، تا به من بگويد كه چگونه مي توانم در آن موضوع تصرف كنم.

نسبت بين تحليل فلسفي با توصيف عملي

شهيد مطهري در كتاب (علل گرايش به ماديگري) مي فرمايند كه يكي از عللي كه غرب به فلسفه هاي مادي روي آورده است، اين است كه با توسعه علوم در غرب، كم كم احساس كردند كه وقتي دانايي انسان افزوده مي شود، نيازمند به خدا نيست. در حالي كه اين گونه نيست. اين مطلب فلسفي كه خدا هست يا خدا نيست، منافاتي با علوم ندارد، بلكه بحث اين است كه آيا اين مناسبات علمي كه در عالم هست و مامي شناسيم، وابسته و متعلق به يك غني مطلق يا همان معناي فلسفي هست يا نه؟ و الا اين مناسبات علمي، منافاتي با آن تحليل فلسفي ازعالم نخواهد داشت. دقيقاً منظور ما همين است كه آيا هر تحليل فلسفي، با هر توصيف علمي مي سازد؟ يا اگر من مي گويم كه خدا هست،بايد توصيف كاركردي من از جهان (توصيفي كه به من قدرت تصرف وتسخير مي دهد) متناسب با تفسير نظري ام از جهان باشد و اتفاقاًمشكل غرب نيز همين است. وقتي غرب چگونگي را ايجاد و به دنبال آن در جهان تصرف كرد، اين گونه نبود كه اين فلسفه چگونگي اش منفصل از فلسفه چيستي و چرايي باشد. در عمق اين فلسفه، تحليل ازچيستي و چرايي جهان است. و چون آن چيستي و چرايي مادي برفلسفه چگونگي حاكم مي شود، كاربردها را نيز، كاربرد مادي مي كند.

نسبت فلسفه با تعينات خاص و تبيين عام

البته تفسير فلسفه از جهان، تفسير شامل است و تفسير متعين موضوعي نيست. در حالي كه تفسير علمي، تفسير متعين است. مثلافلسفه طب كاري به درمان بيماري زيد يا بيماري خاص ندارد، فلسفه نيز هيچ گاه مستقيماً به تعينات خاص نمي پردازد و تعين خاصي راتفسير نمي كند، ولي مفهومي كه مي دهد، مفهوم عامي است كه بتوان همه تعينات را در آن جهت عمومي و مشترك، بر پايه اين فلسفه، تبيين كرد.

حرف ما اين است كه فلسفه عقلانيت پايه (تبيين عامي كه در همه تعينات جاري است) همان گونه كه جهان را تفسير مي كند، بايد تبييني باشد كه: 1) بتواند به تبيين اين تعين خاص منتهي شود تا نسبت به اين تعين خاص كاركرد پيدا كند. و 2) روش جاري شدن آن را نيز تا تفسير تعين خاص ايجاد كند.

در غير اين صورت اگر نتواند الزامات خودش را تا تبيين اين تعين خاص بر پايه آن تفسير عام، ايجاد كند، گسست بين فلسفه و مفاهيم كاربردي پيدا مي شود ما دنبال چنين چيزي بوديم و معني كاربردي كردن فلسفه را نيز، همين مي دانيم، و آن چه كه دنبال شده است، پيش از آنكه به دنبال ايجاد يك فلسفه و كاربردي كردن فلسفه باشد، به دنبال كارآمدي دين در عينيت بوده است. منتهي به اينجا رسيده است كه كاركرد دين در عينيت حتما بايد از طريق ايجاد يك شبكه مفاهيم باشدكه مفاهيم پايه بر اين شبكه همان مفاهيم بنيادي است كه از آن به فلسفه تعبير مي شود.

منتهي با نگاه خاص كه اين مفاهيم فلسفي را، تحت تأثير ايمان مذهبي تفسير مي كند، ايمان مذهبي بايد بتواند تبديل به يك عقلانيت هماهنگ شود اين عقلانيت در يك سطح، همان عقلانيت نظري است كه عالم را با برهان، تبيين نظري مي كند، چيستي و چرايي عالم راتبيين مي كند. غير از اين بايد بتوانيد فلسفه را، تا جايي بياوريد كه بگويم عالم را به گونه اي بر پايه تبيين از چيستي و چرايي عالم تفسير كرده ام.اگر گفتم كه عالم تعينات اسماء و صفات است و اگر گفتم كه عالم مخلوق است، مي توانم بر پايه آن، بگويم كه اين موضوع خاص، چه تغييراتي دارد؟ معادله تغيير اين موضوع را متناسب با آن تفسير بدهم.

فلسفه و علم مدرن

بهتر است در اينجا تعريف بدهيم : مقصود من از فلسفه، همان عقلانيت كلي است، ولي گاهي اين عقلانيت كلي را در حدي در نظرمي گيريم كه پديده ها را به عنوان يك مفاهيم كلي تفسير كند؛ يعني ازدل مفاهيم، انتزاع مفهوم مي كند و از طريق ايجاد شبكه عام انتزاعي،سايه اي بر جهان مي افكند و جهان را تحت ظل خود، تفسير مي كند.گاهي اوقات مي گوييد كه ما مي خواهيم ضمن قبول اين مفهوم، مفهومي را بدهم كه در وراي آن يك مقدار تنزل دارد - هر چند كه اين هم فلسفه است - ولي مي خواهيم روشي را از دل اين فلسفه بيرون بياوريم (كه اينجا فلسفه و روش خيلي به هم نزديك مي شوند) وفلسفه اي را ابداع نماييم كه اين فلسفه، غير از اين كه جهان را به صورت اجزاء يا مجموعه اي از اجزاء يا مفاهيم كلي مي شناسد، در جايي كه مي خواهد تفسير كند، به عنوان يك كل هم بتواند عالم را مدل مند كند ما اين را هم جزء فلسفه مي دانيم. يعني فلسفه همان تحليل عالم است و نبايد روي موضوع خاص برود. اما گاه موضوع خاص به شيوه كلي و ارتباط مفاهيم كلي به هم تحليل مي شود و مثلا مي گويند كه انسان است. انسان هم ناطق يا ضاحك است. اما يك بار هم گوييد كه من نمي خواهم به صورت خطي، ارتباط مفاهيم كلي عالم را تحليل كنم. اگر بخواهم كل در حال تغيير را (كل نظام خلقت) بشناسم، در اين تغيير چه اوصاف و نسبت هايي برقرار است. و اين نسبت ها چگونه رياضي سازي مي شود. ما تا اينجا را هم فلسفه مي دانيم.

تفاوت عمده روش شناسي فلسفه كهن و فلسفه نوين

به نظر مي آيد كه تعريف امتداد فلسفه در حوزه علوم، به طبقه بندي مااز علوم - و يا منطقي كه براي مطالعه علوم داريم - بستگي دارد. اگرمنطق مان، منطق كلي شناسي باشد، به طور طبيعي ارتباط بين علوم نيزبر اساس اين منطق بر قرار مي شود و اگر منطق منطق كلي شناسي باشد، ارتباط به گونه اي ديگر برقرار مي گردد. البته منطق كل شناسي نيزهيچ گاه مستغني از منطق كلي شناسي نيست، يعني هنگامي كه مامي خواهيم كلي شناسي كنيم، حتماً ناچار هستيم كه كل را به عوامل واجزا تعريف كنيم و عوامل را به عنوان يك مفهوم كلي ملاحظه نماييم.اما فراتر از شناخت كليات و اينكه خارج از ظرف كليات بدانيم، نياز به منطقي ديگر داريم كه آن منطق به ما اين امكان را بدهد كه (خارج را به عنوان يك كل به هم پيوسته كه داراي عوامل و اجزايي است و اين اجزاداراي يك نسبت هايي به يكديگر هستند)، بررسي نماييم و به طوري كه اگر نسبت بين اجزا و عوامل تغيير كند يا عاملي بر اين عامل افزوده يا حذف شود، بتوانيم تغييرات و تحولات كلي منظومه را شناسايي كنيم.

اگر ما بخواهيم خارج را فقط با منطق كلي شناسي بشناسيم، قاعدتاًنمي توانيم نسبت ها را ملاحظه كنيم. (منطق كلي شناسي منطق محاسبه نسبت ها نيست). اين منطق، خارج را به عنوان كلياتي كه به هم منضم شده اند، معرفي مي نمايد و احياناً طبقه بندي نيز مي كند و ازطريق طبقه بندي، امكان آدرس دادن به امور خارج را مهيا مي كند، اماامكان شناسايي نسبت بين امور و بخصوص رياضي سازي اين نسبت ها، از طريق كلي شناسي واقع نمي شود، هر چند كه منطق كلي شناسي ضروري است و همه منطق هاي ديگر نيز حتماً مستغني از آن نيستند.

اگر ما خارج را بعنوان كلي بشناسيم، طبقه بندي ادراكات توسط ما نيز به صورت كلي صورت مي گيرد، به خلاف اين كه اگر خاج را به عنوان يك (كل) بشناسيم طبقه بندي ما به طبقه بندي (نظام كل)ها تبديل مي شود. در اين صورت منظومه ادراكات يك شبكه خواهد بود كه كارش شناخت كل جهان در محدوده نياز ماست و حاصلش اين است كه اولا، جهان را هماهنگ بشناسد، سپس به تبع آن موضع گيري ها را هماهنگ كند. البته در دل اين مجموعه و منظومه، يك زيرمجموعه هاي ديگري هم وجود دارد كه خود آنها نيز كل هايي هستند كه مركب اند.

حال فلسفه اي كه مي خواهد اصول بنيادين جهان را تعريف كند، بايدتوانايي توصيف كل نظام را داشته باشد. بنابراين منطقي نياز دارد كه امكان سريان فلسفه را در كل منظومه اطلاعاتي و معرفتي مهيا نمايد.اين يكي از تفاوت هاي نگرش ما با ساير نگرش هاست و الا بدون ترديد در حكمت يونان قديم نيز طبقه بندي علوم وجود داشته است و در اين طبقه بندي رتبه اي هم براي ما بعد الطبيعه و الهيات قايل بوده اند و بعدنيز نسبتي بين الهيات و ما بعد الطبيعه و ساير علوم برقرار مي كرده اند. براين اساس تأثير ما بعد الطبيعه قديم در ساير علوم به خصوص در حوزه علوم عملي آنها كاملا مشهود است، زيرا كه از منظر نگرش خودشان به كل جهان، تدبير منزل، سياست مدن و حتي علم اخلاق را تعريف كرده اند. در حوزه علوم نظري (مثل رياضيات و طبيعات)، نيز درپاي فلسفه پيداست. مثلا در اثبات و تعريف موضوع رياضيات و طبيعيات، مابعد الطبيعيه از مبادي تصويريه و تصديقيه علوم به حساب مي آمده است. اما اينكه واقعا بخواهند يك منظومه معرفتي منسجم درست كنندكه فلسفه پايه شان در كانون اين منظومه معرفتي نشسته باشد و يك منطقي هم ساخته باشند كه اين منطق، هم صورت و هم مواد شكل گيري اين منظومه را تعريف بكند، چنين چيزي هدفشان نبوده است.

البته در فلسفه هاي جديد غرب، رابطه بين فلسفه و علوم منسجم ترشده است، فلسفه علم ساخته شده است و از طريق فلسفه علم، رابطه بين فلسفه ها و علوم بيشتر ملاحظه مي گردد و حتي به تعبيري آنها از طريق مدل سازي توانسته اند فلسفه خود را در چگونگي شناسايي تركيب ها توسط علوم مختلف نيز جريان دهند. ولي در آنجا نيز دو نكته وجود دارد كه نياز به دقت بيشتري دارد - البته در خود غرب نيز ظاهراً از منظري مورد توجه قرار گرفته است - نكته اول اينكه اين هماهنگي بايدبيشتر شود؛ يعني اگر علوم، ابراز ايجاد توسعه پايدار جامعه هستند مي خواهيم به اين سطح از توسعه آن هم در مقياس بين المللي برسيم وهمه رفتارهاي جامعه جهاني را در تمام حوزه هاي مختلف هماهنگ - ونه برابر - كنيم، طبيعتاً بايد وحدت رويه بين علوم را افزايش دهيم ؛ پس بايد بتوانيم منطق هماهنگ سازي علوم را ايجاد كنيم و طبيعتاً اين كارنياز به يك فلسفه پايه دارد. براي اينكه فلسفه را در حوزه عمل جاري كنيم و امتداد دهيم، بايد فلسفه ما به گونه اي باشد كه از دل اين فلسفه،منطقي بيرون بيايد كه نحوه جريان فلسفه را در حوزه علوم كاربردي تبيين كند، به طوري كه در پايان، اين فلسفه، محور هماهنگ سازي علوم، به لحاظ مواد و صورت قرار بگيرد، يعني منطق مواد و منطق صورتي به ما بدهد كه بتوانند حوزه هاي مختلف علوم را هماهنگ كنند.

اين تفاوتي است كه بين اين نگاه نگرش قديم و نگرش مدرن وجود دارد، كه البته دارندگان نگرش مدرن در پي هماهنگ سازي و ايجادوحدت رويه بين علوم هستند و توجه به اين نكته نيز دارند كه وحدت رويه بين علوم از طريق مفاهيم پايه واقع مي شود. لذا در سده اخير درطبقه بندي علوم، و فلسفه علم بسيار تأمل كرده اند كه چگونه علوم راطبقه بندي كنند تا به يك مجموعه هماهنگ تبديل شوند و صرفاً طبقه بندي اعتباري نباشد، اما به يك هماهنگ سازي جامع در تمام حوزه هاي معرفتي منجر نشده است.