نسخه آزمایشی
پنج شنبه, 09 فروردين 1403 - Thu, 28 Mar 2024

جايگاه غرب شناسي در فلسفه تاريخ از منظر کلام اسلامی

متن زیر سخنرانی جناب حجت الاسلام و المسلمین میرباقری است که سال 81 برگزار شده است. ایشان در این جلسه به بررسی غرب پرداخته و ماهین آنرا از منظر تحليل درگيري تاريخي جبهه حق و باطل مورد بررسي قرار می دهند.

1 ـ انتخاب دستگاه فلسفي مناسب در مطالعات غرب شناسي

آنچه در اين بحث تقديم مي گردد، «توصيف نظري غرب» از منظر «فلسفه تاريخ اسلامي» است. اصولاً براي شناسايي و توصيف انسان، جامعه و تاريخ نبايد از مباني كلامي و فلسفي خود غفلت نمائيم؛ به خصوص اگر ناظر به عمل و توصيف عيني جهان و پديدهاي عيني باشد و بتواند توصيفي ارائه دهد که كنترل تغييرات و تكامل را بدست گيرد.

1/1ـ فلسفه نظام ولايت

بر اساس فلسفه نظام ولايت، اين اصل که عالم مخلوق و مصنوع خداي متعال است، مي بايست در توصيف پديده ها از جمله در توصيف جامعه انساني، تمدن و مراحل تغيير آن به عنوان يك اصل موضوعه بكار گرفته شود، چرا كه اصولاً مفاهيم بنيادي و اعتقادي در توصيف از موضوعات « بُعد» و « متقوم» هستند.

ابعادِ موجودِ ذو ابعاد، هميشه باهم حضور دارند. اين ابعاد در خارج از همديگر جدا و منفصل نيستند، اگرچه ممكن است اين ابعاد را از هم انتزاع كنيم و حكم جداگانه اي براي هر كدام بيان نمائيم. مثل جسمي كه داراي طول و عرض و ارتفاع است و در هر نقطه از آن، هر سه ويژگي حضور دارند؛ چرا كه ابعاد يك جسم هستند و نه اجزاء يك جسم.

پس توصيفات فلسفي نسبت به توصيفات علمي يك موضوع، «بُعد» هستند.از طرف ديگر، توصيفات علمي يك موضوع، متناسب و «متقوم» با توصيفات فلسفي از آن موضوع است. به تعبير ديگر، مباني نظري شناخت عالم مي بايست در توصيف از پديده ها بگونه اي ساري و جاري گردد كه هرگز دو دستگاه موازي و منفصل در توصيف از عالم حاكم نگردد.

البته متأسفانه اين نگاه، كم و بيش در جامعه به چشم مي خورد و دستگاه تحليل نظري از خلقت را با دستگاه توصيف علمي و كاربردي از موضوعات منفصل ملاحظه مي كنند، يا حداكثر اين دو دستگاه به يكديگر مشروط مي شوند؛ به اين معنا كه مي گويند مباحث فلسفي، موضوع علم يا حداكثر پيش فرض هاي علم را بدست مي دهد.

بنابراين در مورد شناخت و توصيف «غرب» نيز، اين توجه لازم است كه توصيف از نظام خلقت و به تبع آن فلسفه تاريخ (تعريفي كه از تكامل تاريخ، جامعه و انسان ارائه مي شود) بُعد به مباحث غرب شناسي قرار گيرند.

2/1 ـ فلسفۀ رايج در علوم اسلامي

مرحوم استاد مطهري(ره) در كتاب «علل گرايش به مادي گري» مي فرمايند: يكي از عوامل گرايش به مادي گري در غرب اين است كه، غربيها تلقي كرده اند كه علم با اعتقاد به خدا و دين و اعتقادات كلامي و فلسفي سازگار نيست. لذا گفته اند هرچه دايره علم، توسعه پيدا مي كند، دايره اعتقاد به خدا محدود مي شود و در واقع علم جاي خدا را مي گيرد. اصولاً علت اينكه پديده ها به خدا استناد داده مي شوند، اين است كه علل و عوامل طبيعي آن شناخته شده نيست. بنابراين وقتي چگونگي پيدايش پديده ها تحليل مي گردد، ديگر نيازي به اعتقاد به عوامل غيبي در توصيف پديده ها وجود ندارد.

در آنجا مرحوم شهيد مطهري(ره) به اين مطلب جواب مي دهند و مي فرمايند: تعاريف فلسفي يا كلامي، منافاتي با علل وعواملي كه در علوم شناخته مي شود ندارد؛ زيرا مهم اين است كه جهان ماده با همه توصيف هاي علمي كه در مورد آن صورت مي گيرد، وابسته به يك علت بالاتري است. به تعبير ديگر، ممكن است ما عالم را توصيف علمي كنيم، امّا در عين حال بگوئيم همه اين عالم با كل نظامات داخلي اش، وابسته به يك علت بيروني است. بنابراين بين اعتقادات ديني و مباني كلامي و فلسفي و دانش مدرن، تنافي وجود ندارد.

روشن است كه اين نگاه بين توصيف كارشناسانه يك موضوع ـ كه چگونگي موضوع را توصيف مي كند ـ و توصيفات نظري آن، ارتباط و تقومي قايل نيست و در نتيجه آنها را از هم منفك و منفصل ملاحظه مي كند. به تعبير ديگر براساس اين نگاه، اينكه «عالم مخلوق است» هيچ تأثيري در توصيف علمي از عالم ندارد.

3/1ـ انتخاب دستگاه فلسفي اين گفتار

امّا بر اساس فلسفۀ نظام ولايت، توصيفات نظري و علمي، بايد بُعد همديگر واقع شوند. وقتي گفته مي شود: «عالم مخلوق است»، حتما توصيف از چگونگي تغييرات آن متفاوت خواهد بود. وقتي عالم وابسته ملاحظه مي شود، لازم است عوامل معنوي كه در فرآيند يك تحول حضور دارند، در توصيف علمي از يك پديده ملاحظه گردد تا پس از كمّي نمودن آن عوامل، آنها را در معادله قرار داد. طبيعي است كه بر اساس اين نگاه، علم غربي، يك علم سكولاريستي است، چرا كه مطلق گرايي حسّي، بنياد و بنيانِ فلسفي آن است.

از اينرو در موضوع غرب شناسي و تحليل تمدن موجود ـ يا هر مرحله اي از مراحل تاريخ يك تمدن- لازم است بين مباحث فلسفه نظري كه عالم خلقت را تحليل مي كند و توصيفات عيني و كاربردي، بگونه اي ارتباط برقرار گردد كه اين دو دسته مفاهيم، بُعد همديگر قرار گيرند.

2ـ گام اوّل: فلسفۀ تاريخ

بر اين اساس:1- عالم، مخلوق خداي متعال است و هستي همه موجودات، قائم به خالقيت خداي متعال و فيض حضرت حق است.2- خدا قيّوم و ربّ عالم است و عالم را به سمت كمال پيش مي برد.3- اگرچه اساس تكامل عالم به خداي متعال بر مي گردد، امّا اراده انسان نيز در آن حضور دارد. جريان تكامل عالم، يك جريان جبري محض نيست. بلكه انسان داراي فاعليت و اراده است و حقيقتا مفهوم اراده و فاعليت انسان در توصيف انسان و تكامل انسان دخالت دارد. در اين صورت تكامل انسان و تكامل جامعه و تاريخ، محصول تقوّم ربوبيّت خداي متعال و اراده انسان است.

1/2 ـ تحليل تاريخ به محوريت «اراده ها»

معناي تقوّم ربوبيّت الهي و اراده انساني، اين نيست كه اراده انسان، هم عرض اراده خداي متعال قرار مي گيرد، بلکه بايد سهم اراده انسان در تكامل ملاحظه گردد. هرچند اراده انسان خود مخلوق خداي متعال است. ولي تعيّن تصميم گيري و جريان اراده، تابع فاعليت انسان است. به همين جهت است كه مسئوليت انسان معني دار مي شود. بنابراين ربوبيّت حضرت حق در تكامل تاريخ و جهتگيري غالب را داراست. اراده هاي انساني نيز نمي تواند اراده خداي متعال را مقهور كند.

حال سؤال اين است كه چگونه اين سهم اراده را توصيف كنيم؟

در نظام ولايت سهم اراده به «ولايت، تولّي و تصرف» تعريف مي شود؛ يعني ولايتي از طرف خداي متعال هست و ما تولي به آن ولايت پيدا مي كنيم، آنگاه متناسب با اين تولي، قدرت تصرف پيدا مي كنيم. به تعبير ديگر، وقتي به اراده خداي متعال(مقصود ما، اراده ذاتي حضرت حق نيست بلكه مراد، اراده حضرت حق در مرحله خلقت و فعل است) تولي پيدا مي كنيم، ولايت الهي در ما جاري مي شود و ما تصرف (نيابت و خلافت) مي كنيم.

حالا گاهي اين تولّي، تولّي به ولايت اولياء نور و گاهي تولّي به ولايت اولياء ظلمات است.

اين تعبير، به ادبيات قرآن و روايات نيز نزديک است، كه ما نسبت به ولايت خداي متعال، يا تبعيت مي كنيم و يا عصيان. اگر چه در همان جايي كه عصيان صورت مي گيرد نيز، در مقام عمل محتاج به اين هستيم كه خداي متعال به ما افاضه كند. زيرا بدون افاضه هيچ عملي انجام نمي گيرد. «كلّا نمدُّ هؤلاء و هؤلاء و ما كانَ عطاء ربِّكَ محظورا»(اسراء/20)

1 ـ اراده در انسان: اگر براي اراده انسان، سهم واقعي و نه سهم مجازي و فرضي در تكامل قائل شديم، اراده و مسئوليت و طاعت و عصيان، موضوعيت واقعي پيدا خواهد كرد؛ يعني انسان در آنجا كه به او اراده داده اند، يا نسبت به ربوبيّت خداي متعال و اراده حضرت حق تبعيت مي كند يا تبعيت نمي كند. اگر تبعيت كند و اراده خودش را با اراده خداي متعال هماهنگ نمايد، يك مسير طي مي شود؛ اگر تبعيت هم نكند و اراده خودش را با اراده ربوبي هماهنگ ننمايد هم، جرياني ديگر اتفاق مي افتد. در اين صورت نيز در مقام تحقق، محتاج به امداد و افاضه خداي متعال است، چرا كه اگر امدادي صورت نگيرد، هيچ معصيتي در عالم نمي تواند واقع بشود.

 بنابراين اگر جريان طاعت و معصيت را بپذيريم، دو مسير در عالم تحقق پيدا مي كند، يكي مسير بندگي و عبوديت است و ديگري مسير معصيت و طغيان علي اللّه تبارك و تعالي. اگرچه گفته شد كه هيچ مخلوقي از ربوبيّت خداي متعال خارج نيست، بلكه خداي متعال همه مخلوقات حتي آن كساني كه معصيت مي كنند را ربوبيت مي كند.

2- اراده اجتماعي: اصولاً اراده هايي كه طاعت و يا معصيت مي كنند، يك سلسله اراده هاي منفصل و از هم گسيخته نيستند، بلكه اراده هايي كه تبعيت مي كنند متقومند، بگونه اي كه در پايان يك اراده بزرگتر درست مي شود. كما اينكه در مقابل نيز، اراده هايي كه معصيت مي كنند، متقوّمند و يك اراده بزرگ اجتماعي درست مي كنند.

3- اراده تاريخي: اين اراده هاي اجتماعي هم در طول تاريخ، به هم متقوّمند و دو جريان تاريخي شكل مي گيرد، كه همان دو جريان طاعت و معصيت است. جريان طاعت، بر محور انبياء و اولياء الهي شكل مي گيرد؛ چرا كه محور عبوديّت و بندگي در عالم، انبياء و اولياء الهي هستند. در طرف مقابل هم محور معصيت و طغيان، اولياء طاغوت و نار هستند.

آنهايي كه اساس طغيان و معصيت را در عالم بنا نهادند و همه معصيتها به آنها بر مي گردد، معصيت را در طول تاريخ اقامه مي كنند و اراده هاي ديگران را حول محور خودشان جمع مي كنند و يك اراده بزرگ اجتماعي و تاريخي، براي معصيت، طغيان و سركشي درست مي كنند. كار ابليس و دستگاه او جز اين نيست. البته هيچكدام از دو جريان، از ربوبيّت خداي متعال و ولايت اوليائش خارج نيست. گرچه اين مطلب بايد روشن بشود كه اراده نبي اكرم(ص) و اهل بيت عصمت و طهارت(عليهم السلام) در نهايت بر جريان باطل هم حاكم است. «السَّلامُ علي قسيم الجنه والنّار»، «السَّلامُ علي نعمه اللّه عَلَي الأبرار و نِقْمَتِهِ عَلَي الفُجّار»(1) يعني حقيقتاً ولايت اميرالمؤمنين(ع) در تقسيم رحمت و عذاب حضور دارد و اصلاً مدار نعمت و نقمت، ايشان است. به تعبير ديگر، ولايتِ كليّۀ حضرت، حتي بر دستگاه ابليس هم حاكم است و او را سرپرستي مي كند. در پايان هم «فَيَرْكمه جميعا»، يعني همه را در جهنم متراكم مي كند و همه اراده هاي باطل، يكجا جمع مي شوند.

اگر واقعا جريان تاريخ را اينگونه ببينيم كه خدايي هست و او خالق است، رازق است، ربّ است، ولي است و مخلوقي صاحب اراده آفريده است. اين مخلوق صاحب اراده، چون اراده دارد، طاعت و معصيت براي او موضوعيّت پيدا مي كند. وقتي معصيت مي كند، از ولايت خداي متعال ـ به مفهوم خاصّ آن ـ خارج مي شود ولي از ربوبيّت خداي متعال خارج نيست. «اللّه وليّ الذّين آمنوا يُخرجُهُم منِ الظُّلمات إلي النّور والذّين كفروا اوليائهُمُ الطاغوت، يخرجونَهُم مِنَ النّور إلي الظلمات، اولئك اصحاب النار هُم فيهَا خَالدُون»(بقره/257)

مدار رحمت و عذاب هم همين است. يک جريان، جرياني است كه تحت ولايت خدا عمل مي كند؛ اين جريان، جريان برخوردار از رحمت خاص خداست. جريان ديگر، از ولايت خدا (تذكر اين نكته لازم است كه گاهي براي ولايت، يك مفهوم عام فرض مي شود كه اين معناي از ولايت، دستگاه باطل را هم مي پوشاند؛ امّا، غرض ما در اينجا، ولايت به معناي خاص آن است) خارج مي شود. اين جريان، جريان عذاب و رنج و دوري از رحمت و مطرود خداي متعال است. به تعبير ديگر، جريان تعزّز در مقابل خداي متعال و جريان استكبار علي اللّه است.

2/2 ـ تحليل «نظام اراده ها»

در گام بعد هنگامي كه جريان اراده بايد توصيف شود، اين جريان به صورت يك نظام تحليل مي شود، كه همان اراده هاي «انساني، اجتماعي و تاريخي» است.

1ـ نظام اراده هاي انساني: مي دانيم كه انسان موجودي است داراي اراده و اختيار، كه مي تواند معصيت و يا طاعت كند. اراده اي كه انسان دارد، يك اراده تاريخي است؛ چراكه اولاً از دنيا آغاز نشده، و ثانياً، به دنيا هم ختم نمي شود بلكه يك نظام بزرگ اراده است.

از سوي ديگر، خود انسان، يك لشكر اراده دارد. مثل يك لشكر که صدها اراده با هم كار مي كنند. بگونه اي كه اين اراده ها هماهنگ عمل مي كنند، بدون اينكه اجباري در كار باشد. اينگونه نيست كه وقتي اراده و فرمان يك فرمانده جاري مي شود، جبراً تا آخر جريان يابد، بلكه افراد خود، صاحب اراده اند. البته تا لشكري باقي است، تخلّف محض از فرمانِ فرمانده ممكن نيست. ولي ممكن است تبعيت آنها هم صددرصد نباشد.

گاه «دستگاه»، عصمت دارد، كه در اين صورت، فرمان بالايي حتماً تا پايين ساري و جاري مي شود. ولي اگر عصمتي وجود نداشته باشد، تخلّف واقع مي شود. لذا فرمان فرمانده، به نسبت در لشكر جاري مي شود.

اراده انسان نيز اينگونه است؛ يعني انسان يك نظامي از اراده دارد، كه يك سلسله تصميم هاي او، تصميم هاي محوري است. البته هر چند اين تصميم هاي محوري، بقيه تصميمها را پوشش مي دهد، ولي بدين معنا نيست كه در ديگر تصميمات، مجبور علي الاطلاق باشد. لذا ممكن است نسبت به ربوبيت خداي متعال، تعزز و استكبار يا خضوع و خشوع و تذلّل كند. به تعبير ديگر، جهت يك اراده، يا خضوع است يا استكبار و تعزّز. ولي وقتي جهتگيري كرد، معنايش اين نيست كه آن فرد، معصوم مي شود، بلكه مي تواند به نسبت، تخلف كند. حتي جهت گيري اراده محوري مي تواند عوض بشود. يعني اگر تصميم بر طغيان هم گرفته باشد، مي تواند توبه كند و اگر تصميم بر طاعت گرفته بود، مي تواند مسير را به طرف طغيان، عوض كند.

پس انسان يك جريان اراده دارد، اين جريان اراده مي تواند ولايت خداي متعال را بپذيرد و در مقابل حضرت حق تذلّل، خضوع، خشوع و بندگي كند و مي تواند استكبار و تعزّز ورزد و براي خودش كبريائي و عزّت قائل شود. جريان طاعت و معصيت، از همين جا شروع مي شود. آنگاه اين تعزّز و تذلّل، اين استكبار و خضوع، به صورت يك نظام اراده مستمر در انسان وجود دارد. معصوم(ع) تمام ظرف اراده اش خضوع و خشوع و تذلّل دارد، لذا عبد مخلص خداي متعال است. مقام عبوديت آنها مقام خضوع تام است. «أشهد أنّ محمداً(ص) عبدُه و رسوله». تمام سطوح اراده معصوم(ع) تسليم محض است؛ يعني برابر با مشيّت خداي متعال عمل مي كند. «السّلامُ علي مَحالّ مَشيه اللّه ».

امّا در مرحله پايين تر از معصوم(ع)، اين سطح از تولّي و تبعيت وجود ندارد. حتي در انبياء اولوالعزم هم اين سطح از تولي و تسليم نيست؛ عصمت هست ولي نه در اين سطح. در مؤمنين، تبعيت، تقوا و عدالت هست ولي عصمت نيست؛ يعني هماهنگي محض با اراده خداي متعال ندارند، هر چند جهتگيري اصلي شان، جهتگيري طاعت است، ولي ظرف تبعيتشان و جريان اراده خداي متعال در اراده هاي آنها بگونه اي نيست كه همه وجودشان و همه حوزه هاي مسئوليتشان را پوشش بدهد.

خلاصه انسان يك منظومه اراده دارد و اراده اش در حالات روحي او حضور دارد. بگونه اي كه اخلاقش، حول اراده اش شكل مي گيرد؛ حسّاسيتهاي روحي و اوصافش به نسبت، به اراده اش بر مي گردد. هم چنين، فكر و انديشه و ادراكاتش نيز تبلور اراده اوست. رفتار حسّي انسان نيز حول محور اراده انسان شكل مي گيرد. البته اراده انسان به تنهايي كارگر نيست بلكه بايد تناسبي با ربوبيّت خداي متعال پيدا كند. اصولاً آنچه واقع مي شود، نسبت بين اراده و ربوبيّت خداي متعال است. وقتي انسان چيزي را مي خواهد، ربوبيّت خداي متعال، به نسبت او را امداد مي كند. اينگونه نيست كه برابر با آنچه او خواسته، خداي متعال به او اعطا كند. فرعون دنبال اين بود كه بساط حضرت موسي(ع) را جمع كند ولي امداد نمي شد. فقط به همان نسبتي كه امداد مي شد، اراده او واقع مي شد. پس جريان اراده، با امداد الهي تناسب دارد.

بنابراين، فرد داراي يك نظام اراده است كه در حسّاسيتها، انديشه، ادراكات، وهم، خيال، حسّ و رفتار او جاري است. اين منظومه اراده مثل يك لشكر است و داراي يك سطح مي باشد. اراده فرمانده، اراده محوري لشكر است، كما اينكه اراده يك سرباز عادي، اراده تبعي است؛ گرچه همه اين اراده ها بهم متقوّمند. اراده فرمانده متقوّم به اراده سرباز است؛ چرا كه اراده فرمانده در مقام تحقق واقع نمي شود، مگر اينكه سرباز تبعيت كند و اراده سرباز تحت فرمان فرمانده عمل كند؛ چه اينكه سرباز، تعلق به فرمان و اراده فرمانده دارد.

2ـ نظام اراده هاي اجتماعي: در مورد جامعه نيز اين سؤال مطرح است كه انسانها مستقيماً با خدا ارتباط برقرار مي كند، يا اينكه انسان در جامعه زندگي مي كند و بعد اين جامعه، محور و سطوح دارد؟ به نظر مي رسد انسان چه بخواهد چه نخواهد، در حيات اجتماعي خود متقوّم به جامعه است و حساسيتها، اخلاق، فرهنگ و رفتارش از جامعه متأثر مي شود. جامعه يك واقعيتي دارد كه اراده انسان در آن صفر نيست؛ منتهي اين اراده از ساير اراده ها منفصل نيست. تقوّم اراده ها يك واقعيت غيرقابل انكار است. به تعبير ديگر، يك نظام اراده بزرگي است كه پرستش اجتماعي بوسيله آن واقع مي شود. پرستش اجتماعي به گونه اي است كه در آن همه اراده ها حضور دارند و سهيم اند. تقريبا همانند يك شركت سهامي است كه سهامداران يك شركت در همه سرمايه شركت به نحو مشاع شريكند. هر جزئي از اجزاء سرمايه شركت، به نحو مشاع، ملک همه است. سهام هر كدام هم متفاوت است. به همين معنا وقتي يك جامعه درست مي شود، اراده ها به هم متقوّم مي شوند بگونه اي كه يك پرستش بزرگ واقع مي شود. در اين پرستش بزرگ، همه به نحو مشاع حضور دارند، امّا سهم تأثيرها متفاوت است.

3- نظام اراده هاي تاريخي: اگر خوب دقت كنيم، مي بينيم جامعه ها وابسته به تاريخ هستند. الآن جبهه نبي اكرم(ص) و جبهه سقيفه هر دو حضور تاريخي دارند. يعني الآن اراده نبي اكرم(ص) در جامعه شيعي حضور دارد و حضورش هم قراردادي نيست، واقعاً ايشان تصرف مي كند. نماز و روزه و حج و زكات و اعتقادات و همه اين مناسك، تا آنجايي كه هماهنگ با حضرت است، اراده حضرت در آنها حضور دارد و بلكه اراده حضرت، محور هم مي باشد.

محور دينداري ما اراده نبي اكرم(ص) است. «نحنُ اصلُ كلِّ خير و منِ فروعِنا كلُّ برّ»(2) و یا در زیارت جامعه فرموده اند: «إن ذُكِرَالخير كنتم أوَّلهُ و أصلَهُ و فرعَهُ و معدِنَهُ و مأواهُ و منتهاه» و نیز «مَثلُ كلمه طيبه كَشجره طيبه اصلها ثابت و فرعُها فيِ السَّماء تؤتي اُكُلها كلَّ حين بإذن رَبّها»(ابراهیم/24) كه ريشه اين شجره طيبه، نبي اكرم(ص) و تنه اصلي اش، وجود مقدس اميرالمؤمنين(ع) است و شيعيان هم شاخ و برگ آن مي باشند. اين، يك حقيقت زنده است. البته قبلاً بايد نگاه ما تغيير كند. گاه ما اصالت ذاتي هستيم و پديدها را دربسته و منفصل از هم مي بينيم، امّا گاه امور را متقوم به هم مي بينيم و آن را هم، تقوّم اراده ها ـ يعني جريان تولّي و ولايت ـ تلقي مي كنيم.

بنابراين، جامعه عضوي از تاريخ و تاريخ هم مراحل سير و تكامل نظام اراده هاي انساني و جريان تكامل جامعه است.

3 ـ شكل گيري دو جامعه تاريخي حق و باطل

بر اساس جهت گيري نظام اراده ها، دو جامعه شکل مي گيرد: يك جامعه بر محور انبياء و يك جامعه هم بر محور طواغيت.

در جامعه طواغيت، اساس جهتگيري بر طغيان و معصيت است، در حاليكه اساس جهتگيري در جامعه مؤمنين، خضوع و تبعيت است. البته در جامعه تاريخي انبياء در دار دنيا «عصمت»، در محور قرار دارد، و در جامعه تاريخي طواغيت هم در دار دنيا نيز «كفر محض» در محور جاي دارد. به عبارت ديگر پرچمداران اصلي جريان طاغوت، كفر محض و ظلمات محض هستند. «ظلماتٌ بعضها فوق بعض»(نور/40) در حاليكه پرچمداران اصلي حق، اخلاص محض و نور محض اند.

در نظام، تخلف و معصيت اتفاق مي افتد، اما جهتگيري غالب، عبوديّت و بندگي است، همانگونه كه در نظام الحادي نيز معصيت، جهتگيري غالب را تشكيل مي دهد.

پس از شكل گيري دو جريان طاعت و عصيان، اين دو جريان دايما در حال اشتداد است؛ يعني نظام اراده هايي كه حول يك محور جمع مي شوند، تكامل پيدا مي كنند و تدريجاً اخلاق اجتماعي، فرهنگ اجتماعي و نظام رفتار اجتماعي متناسب را شكل مي دهند. پس از اين مرحله، جوامع تدريجا يك تاريخ درست مي كند كه اين تاريخ خود نيز داراي يك گرايشات معنوي و روحي و يك فرهنگ و نظام رفتاري متفاوت است. اين اراده هاي انساني كه به صورت يك منظومه درآمده اند، حول يك محور و در جهتي خاص حركت مي كنند. اين اراده ها در طبيعت ـ كه مجموعه اي از فاعل هاي مسخّر و تبعي است ـ نيز، به ميزاني كه خداي متعال اجازه بدهد، نفوذ پيدا مي كنند و به اين فاعلهاي تبعي و مسخر، فرم مي دهند و يعني هم خودِ اراده ها حول يك اراده محوري نظام پيدا مي كنند و از سطوح اراده هاي متقوم، يك نظام اراده درست مي شود، و هم اينكه اين اراده هايي كه با يكديگر تقوم پيدا مي كنند، داراي محور واحد هستند.

البته اراده ها سطوحي دارند که با هم فرق مي كنند. به عنوان نمونه سهم تأثير امام(ره) در پيروزي جنگ با سهم تأثير يك فرمانده متفاوت بود. چون اراده ايشان محور كلّ اراده ها بود. آن سربازي كه در خطّ مقدم عمل مي كرد و مثلاً با يك سلاح انفرادي مي جنگيد، اراده امام(ره) نه تنها در فعل و اراده او حضور داشت، بلكه محور فعل او بود. يعني اگر شدت روحي امام حذف مي شد، ديگر او نمي توانست بجنگد. به عنوان نمونه اراده امام همين كه به طرف پذيرش قطعنامه مي رود، همه اسلحه ها زمين مي افتد. در حاليكه اگر اراده يك سرباز بر گردد، هرگز كلّ جبهه را بر نمي گرداند.

بنابراين سهم تأثير اراده هاي اجتماعي متفاوت و در عين حال متقومند. در يك جريان تاريخي نيز، اراده ها داراي نظام است و اين اراده ها با يكديگر متقومند، هرچند داراي سطوح است. اين نظام اراده ها داراي محور است كه اراده محوري، محور كل اراده هاست و اين اراده محوري در كل اراده ها به نسبت جاري است.

1/3 ـ تحليل نسبت اراده هاي مادون به مافوق

البته اين بدين معنا نيست كه اراده محوري، صددرصد جاري مي شود. لذا دستگاه انبياء تا سطوح پائين داراي عصمت نيست، بلكه فقط محورش معصوم(ع) است. ممكن است كسي در دستگاه انبياء باشد، اما تولّي تام به انبياء نداشته باشد. جايي كه تولي فرد ناقص است، در واقع از دستگاه انبياء خارج مي شود و تحت ولايت اولياء طاغوت قرار مي گيرد و ظلماني مي شود. بنابراين اينگونه نيست كه يك مؤمن، همه وجودش نوراني باشد، بلكه درجات نورانيت مؤمن به درجات تولي او بستگي دارد. «والّذين كفروا» همين قدر كه به ولايت خدا كفران ورزيد، «اوليائهم الطّاغوت يخرجونهم من النّور الي الظّلمات».

اصولاً هر فعلي و هر اراده اي از انسان، يا در تبعيت از ولايت خداي متعال است و جريان نور در آن واقع مي شود، يا خروج از تبعيت است و جريان ظلمت در آن واقع مي شود. لذا در روايات تأكيد شده كه وقتي كسي گناه مي كند، نخست يك نقطه تاريك در قلبش پيدا مي شود (تولي به باطل پيدا مي كند) و آنگاه جريان ظلمت در همه اعضاي انسان واقع مي شود. همانند اينكه وقتي كانال گيرنده اي به طرف يك فرستنده خاصي تنظيم مي شود، امواج فرستنده در گيرنده جريان مي يابد. تركيب اين دو، يك تصوير و صوت خاصي مي شود. چون واقعا آن موج، در گيرنده واقع مي شود. لذا وقتي انسان تولي به ابليس پيدا مي كند و از ولايت خدا خارج مي شود، موج اراده ابليس در فعل انسان جاري مي شود. يا وقتي انسان به اولياء نور تولي پيدا مي كند، موج اراده عالم انوار در وجود او واقع مي شود. «اللّه ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظّلمات الي النور».

اصولاً حركت انسان، يا به سمت نور است يا به سمت ظلمت. به اين معنا كه جريان نور و ظلمت از طرف انسان نيست، بلكه ايمان و كفر از طرف انسان است. البته با توجه به اين معنا كه ايمان و كفر سطوحي دارد و سطحي از ايمان، از عالم بالاست. يعني تبعيت و ايمان نسبت به ولايت يا خروج از ولايت، منوط به اراده انسان است و از آن طرف هم، ولايت نور يا ولايت ظلمت واقع مي شود. به تعبير ديگر جريان نور و ظلمت، جريان رحمت و عذاب يا جريان بهشت و جهنم واقع مي شود.

بر اساس اين نگاه، به طور كلي دو جريان پرستش اجتماعي و تاريخي عظيمي شكل مي گيرد، كه هر كدام داراي يك انباره اي از انگيزه ها و اراده هاست و لذا بر اساس جهتگيري و اشتدادي كه پيدا مي كند، دو نظام نيازمندي تاريخي و دو جريان نياز و ارضاء تاريخي شكل مي گيرد. اين دو جريان با تصرف خاصي كه در طبيعت مي كنند، محصولات خاصي را توليد مي نمايند. در نهايت نيز با ايجاد ساختارهاي اجتماعي متناسب، يك تمدني خاص (الهي يا مادي) تحقق مي يابد.

4 ـ غرب شناسي در پرتو فلسفۀ تاريخ

حال اگر بخواهيم بر اساس اين نگاه، غرب را مورد شناسايي و تحليل قرار دهيم، با کمي تأمل در مي يابيم كه، اساسا غرب پس از رنسانس، جرياني كه در آن واقع شده يك جريان در معصيت و طغيان عليه مذهب بوده است. البته مقصود اين نيست كه در تمدن غرب موحّد نيست؛ بلكه چه بسا ممكن است عده اي از آنها اهل نجات باشند. ـ كما اينكه الآن كاتوليك هاي مذهبي و سنّتي جدّي اي در غرب هستند ـ امّا جهتگيري غالب اين تمدن به سمت طغيان و خروج از عبوديت بوده است.

1/4 ـ نقد مباني و اصول بنيادين تمدن غرب

اصول اساسي تمدن غرب كه به منزله زيربنا و زيرساختهاي اصلي اين تمدن و به تعبيري به منزله روح تمدن غرب محسوب مي شود، عبارتند از سه اصل «اومانيسم، ليبراليسم و راسيوناليسم». اين سه اصل بيانگر ماهيت و حقيقت تمدن غرب است.

ـ اومانيسم: «اومانيسم» يعني، انسان، خود مبناي ارزشهاست.

معناي اين سخن چيست؟ آيا جز اين است كه انسان نمي خواهد خدا را بندگي كند؟ البته ممكن است از «اومانيسم» تحت عنوان «حقوق طبيعي انسان» دفاع كنند. امّا معني «حق طبيعي» چيست؟! معني حق طبيعي در نظر آنها اين است كه:

 «او حق دارد خودش نحوه زندگي خودش را رقم بزند و خداي متعال حق ندارد به او دستور بدهد و براي او تعيين تكليف كند». آيا اين همان تعزّز و استكبار و طغيان علي اللّه نيست كه قبلاً بدان اشاره شد. مگر ابليس غير از تعزز، كار ديگري هم كرده بود؟ ابليس مي گفت: خدايا تو مرا خلق كردي ولي من سجده نمي كنم چون «أنا خيرٌ منه».1 حضرت اميرالمؤمنين(ع) در خطبه «قاصعه» مي فرمايند: كار ابليس براي شما عبرت باشد. خداي متعال آن عبادت طولاني و جهد جهيد را به خاطر يك تعزز و استكبار، هبط كرد.

آنچه در غرب اتفاق افتاده است، روح و جان مايه اش دقيقا همين ماجراست. «اومانيسم» جز اينكه انسان خودش حق دارد هرگونه كه مي خواهد زندگي كند و فقط او محور ارزشها و بايسته هاست، معناي ديگري ندارد. آيا در حيات اجتماعي، خضوع و خشوع و تذلل در مقابل خداي متعال لازم نيست؟ يعني آيا استكبار علي اللّه در حيات اجتماعي جايز است؟ تعزز علي اللّه در شؤون جمعي جايز است؟

غرب غير از اين لايه و پيكرۀ ظاهري و ملموس، لايه هاي عميق تر و باطني تري نيز دارد. اتفاقا خود طرفداران تمدن غربي نيز كاملاً به اين مطلب توجه دارند و معتقدند كه بازسازي مدرنيته در يك جامعه بايد از عميق ترين لايه ها آغاز شود. اينگونه نيست که اگر بتوان لايه رويين يك جامعه را متناسب با تمدن غربي شكل داد، تمدن غربي آنجا راه يافته است. يا زماني كه تكنولوژي به كشوري كه بافت انساني آن بافت توسعه يافته نيست وارد شود، توسعه غربي واقع شود. بلكه توسعه از عميق ترين لايه ها بايد اتفاق بيفتد. كه نقطۀ آغازش از توسعه انساني است. نخست بايد بافت انساني جامعه عوض شود و اگر بخواهد بافت انساني عوض بشود، بايد احساس و ادراك او عوض بشود؛ يعني ادراك مدرن، احساس مدرن و... بايد اتفاق بيفتد. به تعبير ديگر، مدرن سازي انسان، زيرساخت مدرنيته است.

ـ ليبراليسم : همچنين آيا «ليبراليسم» جز استكبار و تعزز، معناي ديگري هم دارد؟ آزادي از چه؟ «ليبراليسم» يعني آزادي از بندگي خدا، آزادي از تقيّدات معنوي و تعاليم انبياء، آزادي از آموزه هاي انبياء؛ يعني لازم نيست انسان در زندگي اجتماعي خود از انبياء تبعيت كند. به عبارت ديگر «ليبراليسم» يعني اينكه تعزز بر خدا و استكبار علي اللّه و نفس پرستي، جايز است. آيا تكبر و تكيه به عقلانيتِ نقّادِ خود بنياد و زميني كردن و سكولاريزم (سكولاريزم يعني زميني و غير قدسي كردن زندگي بشر) جز خروج از طاعت و بندگي خداي متعال معناي ديگري هم دارد؟!

آيا اگر عرف سكولار و عرف غيرديني، بر زندگي انسان، حاكم گردد، معنايش جز خروج از طاعت و بندگي است؟

لذا روح تمدن غرب، روح طغيان علي اللّه است. و وقتي اين هيمنه و شكوه ظاهري تمدن غرب شكسته مي شود، وراي آن جز عصيان و طغيان نيست كه تبديل به اين تمدن شده است.

ـ راسيوناليسم : حقيقت «راسيوناليسم» هم چيزي جز تكيه به «عقل مستقل از وحي» در ترسيم اهداف و در دستيابي به سازوكارهايي كه اهداف ترسيم شده اجتماعي را فراهم مي آورد نيست.

در حقيقت اين امر، اعلام استغناي عقل عملي و نظري از وحي ـ لااقل در عرصه حيات اجتماعي انسان ـ است. اين نوع نگاه به عقلانيت نيز ناشي از انديشه انسان محوري است.

بنابراين اينكه گفته اند، مادّه است كه در يك حركت جبري تبديل به تمدن مي شود، اين تحليل، يك تحليل مادّي از تمدن است. اين تحليل بدين معناست كه ماده در طي حركت جبري و درون جوش خود به فرهنگ، فلسفه، هنر، ابزار، سازوكارهاي اجتماعي و... تبديل مي شود. (اين همان نظريه ماترياليسم تاريخي است كه معتقد است ماده بر اساس قوانين ديالكتيك، بي نهايت خصلت متكامل دارد كه به تدريج بروز پيدا مي كندو اصولاً حيات، جامعه و تاريخ محصول تكامل ماده است) يا مي گويند اين جريان ربوبيّت الهي است كه هم در دستگاه ابليس و هم در دستگاه انبياء، جبراً واقع مي شود. و همه تجليّات جبري حضرت حق است! اين نگاه هم قطعا غلط است. بلكه جريان عالم جريان تولي و ولايت و يا به تعبير ديگر، جريان طاعت و عصيان و جريان نور و ظلمت است. پس جريان، جريان حق و باطل است، نه حركت جبري ماده و يا جبر الهي.

2/4 ـ شناخت مناسب براي اعتلاي کلمۀ توحيد

حال اگر ما به تاريخ از اين منظر (جريان تولي و ولايت) بنگريم، جريان تمدن مادي غرب ـ بخصوص غرب پس از رنسانس ـ جزو كداميك از اين دو دسته قرار مي گيرد؟ آن عده اي که معتقدند جريان تاريخ، جريان تكامل ماده بر اساس ابزار است، براي اثبات مدعاي خود، روابط توليدي و ابزار توليد را مبنا قرار مي دهند و به زعم خودشان ثابت مي كنند كه وقتي مناسبات و روابط توليدي و ابزار توليد تغيير مي كنند، بافت و ساخت جوامع عوض مي شوند.

اما متقابلاً عده اي معتقدند، اين جريان طاعت و معصيت است كه دائماً در طول تاريخ پيچيده تر شده و شدت پيدا مي كند. روشن است كه اين دو تحليل كاملاً با هم متفاوت و در مقابل هم قرار دارند.

اينجاست كه مي بايست تحليل خود از خلقت و از جايگاه انسان و اراده او، از جامعه و تاريخ با مفاهيم توصيفي از غرب را بُعد قرار دهيم.. اگرچه بدنبال اين تئوري مي بايست، مطالعات كتابخانه اي و تحقيقات ميداني گسترده اي انجام پذيرد، تا اين تئوري به اثبات برسد. همانگونه كه وقتي ماترياليزم تاريخي، در شناسايي ليبرال دموكراسي و نظام سرمايه داري، يك نظريه پردازي تاريخي مي كند؛ ما نيز بايد تئوري خود را با مطالعات كتابخانه اي و ميداني به اثبات برسانيم. اما حتماً بايد انديشه هاي بنيادين، بُعد سطوح مختلف تحقيقات قرار گيرد. اگر تحقيقات به صورت بريده و جداجدا انجام گيرد، بگونه اي كه در اين تحقيقات، رابطۀ مفاهيم بنيادي، توصيفي و كاربردي ملاحظه نشود، نتيجه اي در پي نخواهد داشت.

به تعبير ديگر اگر ما نتوانيم فرهنگ خود را در توصيفهاي علمي و كاربردي جاري كنيم، رابطه بين علم و اعتقادات ما منفصل خواهد شد، كه در اين صورت كارآمدي علمي ربطي به كارآمدي فرهنگي نخواهد داشت. در واقع ديگر كارآمدي علمي، در خدمت اعتقادات و ارزشهاي مذهبي نخواهد بود.

بنابراين، اگر بخواهيم غرب را به گونه اي بشناسيم كه محصولش در خدمت فرهنگ و اعتلاي كلمه توحيد قرار گيرد، بايد رابطه بين اين شناخت با مفاهيم كلامي و فلسفي به خوبي برقرار گردد و مفاهيم اعتقادي، بُعد مفاهيم توصيفي قرار گيرد.

نتيجه كلام نيز همين است كه، اگرچه تحقيقات بايد بر مبناي يك طرح جامع و سازمان بزرگ باشد، امّا از نظر روشي بايد مجموعه سازمان و طرح بتواند مفاهيم بنيادي را به صورت بُعد در تحقيقات خودش ملاحظه كند، تا كارآمدي و محصولش در خدمت فرهنگ مذهب باشد و الّا بجاي شناخت و تحليل غرب، «قصه» غرب خواهد بود!

البته وقتي غربيها شرق شناسي مي كنند، واقعا دين را تحليل جامعه شناسانه مي كنند. معقتدند دين، تركيبي است از فلسفه و هنر. آنگاه بر پايه همين نگاه، اديان و تكامل اديان را تحليل و بعد در آنها تصرف مي كنند. ما نيز متقابلاً اگر نتوانيم جوهره طغيان را در تمدن مادي ببينيم و بعد مراحل درگيري حق و باطل را ترسيم نمائيم، بدون ترديد قدرت كنترل آن را نخواهيم داشت. ما در تحقيقات بايد بتوانيم تعيين كنيم كه، جامعه غرب در كدام مرحله از طغيان تاريخي قرار دارد؟ مرحله بعد آن كدام است؟ آيا رو به شكست است يا رو به پيروزي؟ چگونه بايد در آن تصرف كرد؟ ما غرب شناسي را فقط و فقط براي چنين هدفي مي خواهيم؛ و الّا غرب شناسي به چه درد مي خورد؟! بنابراين ما مي خواهيم غرب را بشناسيم تا در آن تصرف كنيم و بندگي خدا و پرستش خدا را در عالم توسعه بدهيم. چرا كه مي خواهيم اعتلاي كلمه توحيد در عالم واقع بشود.

 5 ـ خلاصه بحث

 بنابراين تمام بحث يك اصل روشي و يك تطبيق اجمالي بود:

1 ـ اصل روشي؛ مفاهيم بنيادي بايد با تحقيقات كاربردي، بُعد همديگر واقع شوند و مفاهيم بنيادي در تحقيقات جاري گردد.

2 ـ سپس يك تطبيق اجمالي از فلسفه خلقت تا فلسفه تاريخ.

3 ـ در نهايت يك تحليل كلّي از تمدن غرب انجام پذيرفت و در آن فلسفه شدن، بصورت اجمالي در توصيف نظري غرب بكار گرفته شد.

پی نوشت ها:

(1) بحار، ج 97 ـ ص 305 ـ باب 4

(2) كافي، ج 8 ـ ص 242